دالبرهای سرخ

مدتی است که سرم را روی شانه هایش نهاده ام،سرش را به سمتی بر می گرداند و سرم از شانه اش فرو می افتد،سردش شده است،به سویم بر می گردد(برویم؟!)رویم را بر می گردانم،کاش نمی پرسید(هنوز زود است!)دستش را زیر چانه ام می آورد و صورتم را بر می گرداند،چشمهایش از همیشه تیره تر است و تیزتر،نمی گذارم نگاهم کند سریع صورتم را بر روی سینه اش می گذارم، در آغوشش تا سحر آرام می گیرم…

(برویم؟)و بلند میشود. خورشید هنوز بر نیامده است،صدای خنک باد لای شاخه ها بلند می شود(ساعت چنده؟)نگاهی به آسمان می کند(شاید پنج و نیم…)شانه هایم را می گیرد و بلندم می کند( هنوزم درد داری؟)خودم را رها می کنم تا در آغوشش گم شوم،روی دو بازویش بلندم می کند و به تندی از پله ها بالا می رود.

اتاق گرم است و پنجره اش با پرده های بلند ساتن صورتی تن عروس پرهوسی را می ماند.روی تخت رهایم می کند و مثل همیشه اول پرده ها را کنار می زند،آسمان روشنتر شده است و صدای فریاد گنجشکها که گلبرگهای آلبالو را غارت می کنند بلند می شود(من بیدارم عزیزم!)

 

***

قبل از او رسیده بود،اولین بار بود که از دیدنش خوشحال نمی شد.توی راهرو بغلش کرده بود(ولم کن…)توی تاق در ایستاده بود(امروز چته؟!)دراز کشیده بود(نکنه حامله ای؟….)نبود…دستش را گذاشته بود روی شکمش(اگر بچه بود…)

چقدر حرف زده بود؟جای شلوغی بود،هوای گرم تابستان همه را از خانه هایشان کشیده بود بیرون.صدای شاد بچه ها با جیغ و داد کلاغها قاطی شده بود،عزب اوغلی ها با ادا و اطوار دخترها غش می رفتند،بوی سیگار و بوی چرب مرغ بریان حالش را بد می کرد(چقدر حرف می زنی؟)مرد تکانش می داد،بوی تندی آزارش میداد(نمی شناسمش…نه همسایه امان است…این چه حرفیه آقا؟…)پنهان کردن بی فایده بود،به او گفته بود(اگر بگویم ترکم می کنی…)ترکش کرده بود.

_ چرا اینقدر دیر آوردینش؟

_من…من فقط پیداش کردم…چیزی نمی دونستم…

نیمه شب بود که آمده بود سراغش،حسابی خیس شده بود(تو خیابونها ول گشتم…)موهایش را چرب نکرده بود(او عذابم می دهد…)او را بغل کرده بود(کی؟؟)شنیده بود که ازدواج کرده(بیشتر از من…)گریه کرده بود و تمام شب پیش او مانده بود.با هم خوابیده بودند،بوی تنش را دوست می داشت و بوی باران را که از لباسهایش می آمد…

_ اون چشه؟…

 

***

نسیم خنکی هوای گرم اتاق را به رقص وا می دارد،پرده ها روی شانه های پنجره آویزانند و درخت آلبالو لخت ایستاده است.نزدیک غروب است و آسمان طور دلانگیزی سرخ است،او کنارم روی صندلی تاشویی به خواب رفته است.پیراهن سبز نازکی به تن دارد.روی تخت نیم خیز می شوم و ملافه ای رویش پهن می کنم،تکان نمی خورد،کم کم صدای جیر جیرکها هم بلند می شود و آسمان تاریک تر می شود،ماه ریز زیبایی در انتهای شب پدیدار میشود و او هنوز خواب است(نمی خوای پاشی؟؟)صدایم را نمی شنود بلند تر می پرسم،می ترسم…اگر دستم را دراز کنم می توانم شانه اش را تکان دهم و می دهم…سرد و بی حرکت خوابیده است…

 

***

دستانش را میان زانوهایش فرو برده است و پاهایش را زیر شکمش کشیده،هنوز خواب است.می رود کنار پنجره،خورشید تا میان اتاق دامن افشانده است.چند تا پسر بچه دور دوچرخه ای جمع شده اند…انتهای کوچه از همیشه خالی تر است،بر می گردد.لبش را روی لبهایش فشار می دهد،ترس برش می دارد،دستش را می گذارد روی سینه اش؛بالا و پایین که می شود آرام می گیرد،بغلش می کند،گرم می شود(سلام کوچولو!)

_سلام…بلند شو لنگ ظهره…

دهان دره ای می کند و می خزد میان بازوانش(ساعت چنده؟)

_ منو ترسوندی…

_خیلی خسته بودم…

_ دوستت دارم!

جوابی نمی دهد(دوری از من سردش کرده است!)صورت خواب آلوده اش را می گیرد میان دستانش(عاشق شده است…)

 

***

لباسهایم را تنم می کند،سرم را با شال آبی گلداری می پوشاند روی ویلچیر می نشینم(اگه بخوای امشبم پیشت می مونم…)سرم را با ریختن قهوه گرم می کنم(خودت نخواستی ها!)روبرویش می نشینم،پاهای بلند لختش را می چسباند به پاهایم(تمام شب منو خراب کردی اینم از صبح لعنتی…)سرش هنوز پایین است،موهای مواج خرمایی اش را به طرز زیبایی شانه کرده است،برگ باریکی را میان انگشتان بلندش نوازش می کند(هنوز خسته ای؟)

 

***

در را باز می کند،از سر و صورتش آب می چکد و خنده تمام پهنای صورتش را پوشانده(پس این حوله کجاست؟)نمی دانستم(نمی دانم)ملافه ای را بر می دارد(از من دلخوری؟)به پهلوی دیگرم می چرخم،پیراهن خوشرنگی تنم کرده است،روی لبه تخت می نشیند و دست خیسش را روی بازویم می کشد(به زودی تمام می شود…)می بیند که گریه می کنم رویم خم می شود(امروز نه…)با صدای بلندتری گریه می کنم، می گذارم بلندم کند،روی دو بازویش تکانم می دهد و آواز می خواند در حالیکه لبش را به لبهایم چسبانده است(حتی خواستگاری ات بچگانه است…دل سپردنت بچگانه است…)

روی تنها نیمکت اتاق که شبها روی آن می خوابد پارچه آبی براقّی انداخته است قرار است روی زمین بنشینیم.لبخند می زند صورتش پر از تمام حالتهای کودکانه ای است که همه مردها دارند(حسود!)به بالشتک نرمی تکیه ام می دهد(درست مثل خودت!)پتوی کوچکی می کشد روی زانوهایم و کلاه مسخره گلی رنگی می گذارد روی روی سرم.می نشیند رو برویم و آواز می خواند(تا کی پیشم می مونی؟)شمع ریزی را که با گلهای چینی آذین بسته روشن می کند،کیک قلب سفید کوچکی است با دالبرهای سرخ،صورتم را می بوسد(تولدت مبارک عزیزم!)

 

***

_بازم تا دیر وقت بیرون بودی؟

_هوا عالی بود!

_دکتر بفهمه بیچاره می شم دختر!…امروز چطوری؟

_خوووب!

با دستهایش سینه ام را میمالد(چی شده؟)پرستار مطیع تر از من با فشار دستهایش بر می خیزد و میرود…هر دو می روند…دقایقی یا ساعتی میگذرد تا در باز می شود.توی سینی بزرگی صبحانه ای مهیا کرده است،خیلی سریعتر از توانایی من بر من فرود می آید،جای پای اشکهایش تمام صورتم را خیس می کند با فشار از خود دورش می کنم و در بهتی هیجان آور نگاهش می کنم(حقیقت نداره!)تکانش می دهم(بگو که حقیقت نداره…)

_چقدر حرف می زنی؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.