ــ تو خائنی!!!
ــ”خائن”؟؟؟
توی قلب من جایی برای عشق در نظر نگرفته اند!شاید حق با تو باشد و من آدم نیستم،محبت سرم نمی شود…این که تو می گویی خائن،آن یکی عصیان…یکی می گوید دروغ…و خودم می گویم:”ترس”!!!
***
باز هم این خیابان عجیب خلوت که عاشقشم!ــ چیزی هست که تو عاشقش نباشی؟ــآره!!!دوست دارم صبح ها با همه خستگی ام توی پیاده رو های خلوت این خیابان قدم بزنم!امروز دوقلوهای خانم شریفی هم همراه من اند،دو تا پسر مثل همه پسرهای کله خرابی که نمی فهمند من به خاطر آنهاست که راهم را عوض کرده ام تا از چهار راه عبورشان بدهم،امیر فاصله را به شدت حفظ می کند،علی مؤدبانه تر است،گاهی به صدایم پاسخی می دهد.صبر می کنیم چراغ سبز شود بعد می رویم آن طرف خیابان تا می رسیم به تندی خداحافظی می کنند و می دوند!
***
ــ برای خودم ناراحتم که ساعتهای زیادی رو صرف صفای مهری کردم که از بنیان دروغ بود…
ــ هم به خودم دروغ گفتم هم به تو…
سوسن چرا نمی تونی بفهمی؟؟؟…یکی می گفت دوست داشته شدن از دوست داشتن سخت تره…کی بود؟؟؟یادم نیست…راست می گفت؟تا حالا کسی رو دوست داشتی تو؟؟؟
ــ هنوز هم از تو پرم مرد!
ــ اما من دلتنگم!
ــ به این می گی دوست داشتن؟
ــ نمی دونم!
من رنگ عوض می کنم؟واقعا”؟؟؟…آره!تو رنگ عوض می کنی…متزلزلی…آشغالی!
ــ تو اصلا” به این وضع عادت کردی انگار…یکی رو فرستادی اون دنیا،هادی هم که از دستت فرار کرد…زندگی منم که سوزوندی و رفتی…
ــ…
ــ…
دارم می سوزم…تشنه ام شدید!چقدر هوا خنک است…
ــ خانم!…ببخشید…صبح به خیر…
ــ سلام!
ــ این خیابونه هیوده شهریور…
ـ یه کم جلوتر یه چهار راهه…بپیچین سمت…سمت…(راست سوسن!!!)سمت راست!
ــ ممنون!گفتن هیوده شهریور قدیم…
ــ آره!باید سوار تاکسی بشین…
ــ خیلی ممنون!…ااا راستی!شما تبریزی هستین؟
ــ (سرم را به تأیید تکان می دهم)
ــ من اولین باره با یه خانم تبریزی صحبت می کنم!(حالا دارم می بینمش!قدش از من کوتاه تره،موهای فلفل نمکی…سبیلهای کم پشت مرتب…ذوق زده!!!)
(گم شو کثافت!!!)مثلا لبخند می زنم!حرف زدن با یه دختر تبریزی مگه ذوق مرگ شدن داره؟…رویم را بر می گردانم…پشت سرم هست هنوز(دانشجویین؟)…دوباره برمی گردم(بله!)
ــ(در حال رفتن)موفق باشین…تبریزین دیگه؟…
صورتم می دونم از همیشه نفرت انگیز تره!داره حالم به هم می خوره،دارم بالا میارم…بهتره بری مرد!…خودش فهمیده…خیلی وقته رفته…آشغال!ساعت هشت صبح!!!