پراکـــــــــــند …

«افسوس که در دوران ما یک قهوه خوب بیشتر از یک وجدان ناراحت مانع خواب انسان می شود…»

                                                         «عکس:میثم کربلایی»

 نمی دانستم چرا انگشتهایم لیز نمی خوردند توی اون وضعیت!…نه جرأت نگاه کردن به پایین را داشتم و نه بالای سرم که حالا شاید آنجا بودی تا دستهایم را بگیری و بالایم بکشی…زل زده بودم به سیاهی سنگی که عجیب لیز بود اما انگشتهایم را چنان در تنش فرو برده بودم که لیز نمی خوردم!

***

تا می خواست قاشق را ببرد طرف دهانش زبانش را می سراند زیر قاشق و بعد هورت!!!…مجبور بودم نگاهش کنم…حالم به هم می خورد از دماغی که مرتب بالا می کشید و شاید تا من نبینم با انگشتانش فینی هم می کرد توی دستمال نداشته اش…پیاله سوپ را زدم کنار…
لقمه ها را هر بار که می گذاشت توی دهانش ابروهایش بالا می رفت…شاید چون مجبور بود برای باز کردن دهانش ابروهایش را هم تکانی بدهد…داشت تعریف می کرد و من احساس می کردم برای همه عمرم سیرم!!!

ــ اون یکی میز بود یا…آره دیگه…من بودم و یونس و الیاس…گفتیم و همین جوری الکی الکی بلندش کردیم…عین همینی که روی میزه…قاشق ها و چنگالهاش رو گذاشتیم روی میز و الیاس کاپشنش رو انداخت روش منم هر دو رو با هم بلند کردم و رفتیم(می خندد…لبهایش آنقدر کوچکند که خندیدن برایش سخت می شود…صدای کشدار خنده اش هم برای همین است،سبد را انگار که بخواهد دوباره بلند کند توی دستش تکان تکان می دهد)بعدش درست بغل همین جا اندختیمش پای یه درخت(با صدای بلندی می خندد…)

***

نشسته ام به دوتا مرد که نمی دانم کدام هابیل است کدام قابیل که لابد هر دو اند چون هر دو چماقی دارند دستشان و کسی هم پشت نکرده جز من که مانده ام برای کدام یک کمربندی بسازم از این پوستی که داده اند دستم از…چشم دوخته ام به افقی و باد دامنم را بالا می زند…

با هم رفتیم توی پارکی که همیشه با تو می رفتیم…درست روی همون نیمکت،گفتم:خیلی تشنه ام!…برام بستنی با نوشابه خرید!!!هر بار هم که سرش را بر می گرداند می دانستم که دارد دماغش را با دستش پاک می کند…دستمال کاغذی ام را دادم دستش…ذوق مرگ شدنش صدای خنده تو را هم بلند کرد!

بازی کردن با لبه آستین مانتو ام را شاید دلگرمش می کرد که این دیگه مال منه…هر قورتی که نوشابه رو پایین می فرستاد من بالا می آوردم…مال مرا که نخوردم برد و داد دست پیرمردی که سالهای سال است آنجا می نشیند و مرا نگاه می کند که پسرها را چطور خر می کنم!!!

راستش دیگه داره حالم به هم می خوره پسرها را بیاورم توی این پارک!…تو می نشینی روی چمن ها درست روبروی من و می خندی،منم زل می زنم به روح مزخرفی که می خواد بشه آقا بالا سر من!…بعد هم مدام لبخند می زنم به چشمهای خیسشان که دل توی دلش نبود بیچاره!دلم می سوخت اما من آخه خودخواهم گلم!…تو اشاره می کنی و من بلند می شم که بریم…

از رستوران که می آییم بیرون به اولین درختی که می رسیم اشاره می کند:همین جا انداختیم و فرار کردیم محض خنده!!!…

***

دستت را فشار می دهم و تو می گویی که این هم؟…شانه ام را می سایم به شانه ات و می دانی که دارم می لرزم…می لرزم…می لرزم…
دستم را فشار می دهی…چقدر سالهاست که فشارش ندادی…نگاهت می کنم که خیابان از تو عبور هم می کند بدون نگاه من…می لرزم و تو هم می لرزی و بعد احساس می کنم آونگی می خورد توی سرم و به پشت می افتم روی زمینی که لزج است و گرم و می بینم که تو خون دماغ شده ای و من دارم خونت را توی دستم که مشت کنم بکوبم به دیواری که نمی دانم از کی اینجا بلندش کرده اند…

دماغم را که احساس می کنم چقدر شبیه شده به زمین زیر پایم…زیر پایم هیچی نبود و من افتادم…یا هم…تو همانطور ایستاده بودی و من با انگشتانم فشار می دادم به سنگ…زمین که سیاه شده بود و سنگی و تو لابد آن بالا ایستاده بودی آخر مگر افتاده بودی که من فریادت را می شنیدم…شاید هم خون توی گوشهایم هم بود که از دماغم می ریخت روی سینه ام و نمی توانستم حتی بالا بکشم…خون را که نمی شود بالا کشید!

نمی شود حالا من زن نشوم؟؟؟…کجای دنیا به هم می ریزد من همین طور بمانم در سوک تو؟…اصلا گاهی هم که نیستی می دانی که اصلا نبودی و من هم اصلا عاشق نبودم آخه…حتی مردنت یادم نیست…مردن!!!تو مگر اصلا بودی که مرده باشی و من سوکوارت باشم یا نه توی خیالم بود که ساختمت…خونت را توی مشتم می برم طرف دهانش که خم شده روی لبهایم…باز که می کند مشتم را می کنم توی دهانش…چنگم می زند و هلم می دهد عقب…خودش هم پرت می شود و لابد دارد بالا می آورد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.