کابوسـ/م/ت

 

چقدر سخت است…سعی می کنم به کسانی که خواهند خواند فکر نکنم…اگر فکر کنم نمی توانم بنویسم و اگر ننویسم…تا حالا توی دروغ وول خورده ای؟…دروغی که مجبور بودی…مثل…مثل…مثل من؟…مثل همه جودی آبوت های بیچاره؟حتی بیچاره تر از او…جودی بیچاره یه قصه بود…یه نوشته…یه رویا…یه…یه حماسه شاید و من اما…از گوشت و پوست و استخوانم!

(میثم کربلایی)

نگاهت کنم؟؟؟…دستم را بگیر…بذار احساست کنم…امروز مثل همه روزهای دیگه نشسته ای و نگاهم می کنی که شاید…شاید…تردید می رود توی تنم حالم به هم می خورد…چقدر خسته شده ام توی چشمهای تو بیدار بشوم…هر شب توی ماه درخشان چشمهایت دراز بکشم تو دست بگردانی توی من که خالی بشوم از همه اندوه های بودنم عاشق!

گوش کن!…کسی هست صدایم می کند توی قابی که می گویند پنجره ای باز کنم تا شاید پشت همه رفتن هایم تویی…چرا همیشه باید باشی و نگاهت کنم…دستم را بگیری از خیابان عبورم بدهی من هم نگاهت کنم که کی عصبانی خواهی شد…آنروز ها یادت هست یا نه…من بودم و تو…هرگز گفتی دوستم داری؟…من چرا فکر می کنم گفته ای؟…صدایت کردم به نامی که نمی دانم اصلا هست یا نبودی…دستم را گرفتی گفتی با من بیا…گفتم تا کجا؟…گفتی تا من!

دوستت دارم!…با تو تا من آمدنم فقط عشق نبود تو هرگز حتی بویت را نشنیدم…چرا فکر می کنم مرا بوسیده ای؟؟؟…مرد!…شاید باید می بوسیدی تا من فرزندی از تو داشته بودم تمام این سالهای فرسودگی…فرزندی که شاید می چسبانم به سینه های خالی از شیرم…پیراهنی می پوشی از تمام من…من از تو می شوم و تو از من…این همه نوزاد سیاه چرده نه چشمهای تو را دارند نه لبهای مرا…چه حرامزاده ای بود این زنیکه از تو خالی ام کرد…فشار پنجه هایش روی شکمم و فریادش که زور بزن زور بزن….زوووووووووووور بزن!!!

_نمی خواهم بزایم آهای!!!دست بردار از شکمی که برنیامده از هیچ نکاحی…وای عجب کلافه ام می کنی…دست بردار عجوزه!!!

صورتم را می گذارم روی شانه ات…بگذار در آسودگی بعد از استفراغم شریکت کنم…چقدر بوی تنت را دوست دارم…
_ صورتت رو با دستام می گیرم جلوی صورتم…به چشمات نگاه می کنم…
_ چی می بینی؟…بگو…
_ نه!اونوقت با اونچه تو در نگاهم خوندی مقایسه ش می کنی..
جای اینکه من سرم را بگذارم روی شانه ات گریه کنم تو سرت را می گذاری روی زانو هایم…موهایت رنگ همه شبهای من…گریه کن!دیشب گفتی قلبت شبانه ات را به هم می ریزد…قلبت را می بوسم!

این همه احمق!!!بگذار تا آنها گمانشان به دیگریست من و تو رخت و بختمان را جمع کنیم…تو سفر را دوست داری نه؟…اینبار تو در من سفر می کنی من در تو…گمشده من…ناز من…بگذار تا آنها مرا به عقد نگاهی دیگر در می آورند من کودکمان را ببوسم…نگاه کن چقدر شبیه توست…شبیه دلتنگی هایت…دهانت را دوست دارم…نگاهت را که دریده ام را می درد…گریه کن نازنین…گریه کن!

تو هنوز هم که اینجایی؟؟؟…جرینگ خرد شدن لیوانم بود وقتی پرتش کردم طرفت چقدر سنگین بود لیوانم پر بود از چایی داغ!…شیشه پنجره خرد می رود توی پوست نرم پاهایم که می گویی و من هنوز متنفرمت…هنوز اینجایی که تو!!!…بذار پنجره را ببندم مادر عصبانی می شود زود حالا که پدر نیست تا تیمارش کند و گاهی کفری هم بشود و بنشیند توی حیاط گریه کند و بابا سرش را می اندازد پایین و گریه کردنش را من هرگز ندیدم…وقتی باهات حرف نمی زدم شاید شبها که بی خواب می شدی گریه هم کرده بود…من که بوسیدمت بابا…

دف بزن!ماه دف توست و شب سایه مژگانت…وقتی با مژگانم بازی می کنی نمی ترسم که انگشتت برود توی چشمم…چون چشمم مال توست…آن روزی که استفراغم را با لذت فرو دادی…ذوبت کردم…انارهایم را که نوشیدی…خونم که تقسیم تو شد…عاشقت شدم!…عاشقم شدی؟؟؟

(بدو!!!)…دویدن مدتی هست که پاهایم راهم نمی برد…چرا نمی توانم حالا که عاشقم بنویسم؟؟؟…تو می گویی نباید جلوی همه استفراغ کرد؟؟؟…مثل لخت شدن جلوی همه…فقط من تنت را دیدم نه؟…پیچیده ای به تنم و من میان بازوانت حتی نفس نکشیدم که نشنوم داد می کشم دوستت دارم مرد!…باد…باد…باد…بگذار باد من هم لخت شوم ببینی…اگر دیدی نرو…بمان…بگو بعد برو…ببین چقدر حقیرم!…چرا من از دارا بدم می آید؟؟؟…دارا سیب دارد…انار دارد…بابا زن دارد…بگو…بقیه اش با تو…سرت را برمیگردانی؟…ببوسم…(بدو بغلم ببینم!…اخمالوی من!!!)…دلم می خواهد لخت بشم…چقدر دلم می خواهد به دلم گوش بدهی…گوشت را بچسبان به سینه ام…گوش کن!…من هرگز دوست نداشتم…نتوانستم دوست داشته باشم…دوستت دارم!!!

نگو دارم دارم دارم…من ندارم!!!…دوستت دارم اما جز این ندارم…ندارم…ندارم…می بوسی ام؟…چقدر این روزها احساس می کنم همه چیز به تنم کوچک شده است!…تنم می کنمت اما تنگی…خیلی تنگ…نه اینکه من بزرگم نه…تو هم کوچک نیستی…اما چرا تنم نمی روی؟؟؟…می ترسم پاره بشی…تا می کنمت می گذارمت لای سفید ترین بقچه ای که دارم!(دارم؟)…بگذار بویت کنم عاشق…دوستت دارم…خیلی دوستت دارم…صبر کن!…بگذار بریزند…نمی خواهم اشکهایم را لب چین کنی…بگذار صورتم خیس شود…فشارم بده عاشق…فشارم بده…(آه!…خدا همیشه شادی هایم را از من می گیرد…)بگذار بوی تنت تا همیشه ام بماند…بگذار…می بوسمت…

پشت همه چراغهای قرمز…نمی خواهم قرمز شوم توی دهانت…قرمز را کی گفته بودم رنگ عشق است می مالم به لبهایم…این همه لبهایش آنقدر لطیف که سرخ تر می شود و می خواهم که ببوسمش…دختر که رنگ آبی لباسش آمیخته به چرکاب شبی که تن سپرده شاید و لبهایش چقدر دلم می خواهد بدانم…دستم آویزان همه دربست های بسته ای که من کلون می شوم…قول داده ای نبندی ات به روی من ببین قفل شده بود دهانت و من می بوسیدمت می بوسیدمت و تو برایم با نوک انگشتت نوشتی:خودت را به من تحمیل نکن!!!

کنار دریا بودم یا دریا نزدیک شده بود به من یادم نیست که بوی نمک و ماهی مرده می دادم وقتی گفتی خودت را به من تحمیل می کنی…خواب می دیدم یا در خواب دیدم که داشتم می رفتم و دامنم را چسبیده بودم باد برم ندارد و قلبم توی دهانم می تپید و نمی دانستم با این همه پنجه که می اندازند دست به من چه کنم…زن که نبودم تنها توی خیابانی که دلم می خواست هیچ چراغ قرمزی نباشد تا نایستم…نمی خواستم حالا که نمی دویدم تو دستت به من برسد تا روی تنم شاید هم روی لبهایم خراش بدهی:خودت را به من تحمیل نکن!!!

نپرس!!!…همه روزهای نیامده هم که بپرسی نخواهم گفتم نپرس!!!…خون لبهایم هنوز مانده زیر ناخنت…داری خونش را می مکی و من نمی بینی که دارم توی اشکهایم تو را می بینم…اشکهایم طعم ماهی مرده دارد انگار و بوی رزین سوخته پیچیده توی دماغم…ناخن هایت را فرو کنم توی تنت نه؟…خراشش بدهم…چنگ می زد که به موهایش دلش می خواستم که بیافتم از بالای آن همه پله زنده می ماندم تا بخواهی بنوشی ام؟؟؟…بازوهایت را تنگ چسبانده ای به تنم…نفست با من می گویی خودت را تحمیلم کردی!!!…می گویم:نه!…چنگ می زنی به موهایم و می کشی عقب تر تا لبهایت شاهرگم که می زند دوست داری…داد می زنم در تو صدایم برمی گردد به خودم و هنوز دارم گریه می کنم…ولم که می کنم می افتم و خدا می داند که خودم را تحمیلت نکردم…نکردم….نکردم!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.