بعد از هشت سال، از بس از پینترست پیغام پسغام میرسید به صندوق الکترونیکی که گفتم بروم ببینم چه خبر است. خبر باز کردن پوشه تبریز و دیدن عکسی هوایی از قشنگترین نقطه عالم بود. لرزیدن دل و تر شدن چشم. شاکی من باید باشم یا تو؟ گیریم شنبه توی مسیر خیالم از…Continue reading گفتم آهندلی کنم چندی؟*
برچسب: قشنگترین نقطه عالم
مرا ببخش که انقدر دوستت دارم
عکس را آذر دو سال پیش نوه خواهرم از شاهگلی گرفته بود. همان موقع آمدم بنویسم اما ماند. عکس را که دیدم یاد تو افتادم با اینکه ما هرگز آنجا نبودیم. یاد خیلیها میتوانستم بیفتم، از شادی و هداک گرفته تا حمید. محکمتر از همه امیر و قابل فرضتر از همه هادی. اما یاد…Continue reading مرا ببخش که انقدر دوستت دارم
من چگونه هوش دارم پیش و پس *
دلم میخواهد بنشینم روی پاهایت، سرم را بگذارم روی شانهات. تو کف دستم را باز کنی و ستارههایش را بشماری. خطوط را برسانی به هم. بگویی خورشید خانم چقدر عشق. این همه عشق. سرت را که خم کردهای روی کف دستم ببوسم. موهایت را بو کنم. بگویی خدای خورشیدم، بگویم که چقدر دلم تنگ شده…Continue reading من چگونه هوش دارم پیش و پس *
همهاش خواب بود
کاش همهاش خواب باشد. نمیدانی چقدر دلم رویا میخواهد. توی رویا شعله اجاق را کم کنم نگاهی سرسری به اتاقها بکنم و در حالیکه خط آبی دور چشمهام را پررنگ میکنم نگران این باشم که چی بپوشم؟ هوا سردتر شده است. از خانه بزنم بیرون و برسم به قشنگترین نقطه عالم. درختان برهنه سر و…Continue reading همهاش خواب بود
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامَه …
نمیدانم اگر چند سال پیش بود، در یک همچین موقعیتی چه میکردم؟ احتمالا باید تابستان میبود و من خالچهی پیر را پهن میکردم جلوی پنجره اتاق، توی حیاط. قبلش حیاط را آب میپاشیدم و جارو میکشیدم. بعد دراز میکشیدم روی خالچه، بدون بالش و البته باید موسیقی هم باشد. موسیقی را خیلی سال پیش با…Continue reading از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامَه …
نوشتن یا ننوشتن. مسأله این است.
برنامه، مستندی بود درباره چگونگی ساخت فیلم ۲۰۰۱ کوبریک. پیرمردی که دچار فلج اطفال ثانویه شده بود میگفت این بیماری نادر است چون کسی اینقدر عمر نمیکند که به آن مبتلا شود. تنیس روی میز بازی میکرد و میگفت وقتی نویسندهای به هر علتی از قدرت حرکت محروم میشود به نفع اوست. چون دیگر کاری…Continue reading نوشتن یا ننوشتن. مسأله این است.
غم دل با تو نگویم!
تبریز یعنی گریهی خواهرم. یعنی چشمهای ناباور زنداداش سعیده. یعنی خشم مادرم از پنهانکاریام. یعنی متلک جدید رها … یعنی شیرینی ناپلئونی که صدیقه و ظریفه را بعد از ظهری بکشاند خانهی ما و من توی بغلشان گریه کنم. یعنی هول کردن مهتاب خانم. یعنی چشمهای کوچک و پیر لیلان خانوم وقتی آنطور دعا میکرد…Continue reading غم دل با تو نگویم!