خسته از پروازهای دور

«آخ سینه پردردم!چنین آشیان گم کرده،خسته از پروازهای دور…بی تو!
خوب من!چه منگ شده ام و چه افسرده نمی دانی!تو راز مرا که ناگفته می خواندی سرت که می گذاشتی و من نرمی لبهای صورتی خوشرنگت را بر پیشانی پر دردم به سان زلالی آبی می پذیرفتم،جان می گرفتم و قصه های ناشیانه ات را آخ چه حریصانه می بلعیدم بی آنکه در تو شک کنم و در مهرت مردد مانم،در آغوش گشوده پرمهر پدرانه تو،برادر من زندگی شیرینم بود…دردی بود رفتنت برادر!…و انتظار بلندی که روزها و شبهایی طول کشیدم من از ذره دره خاک از نفس نفس نسیم از قطره قطره باران پرسیدمت…از خدا!در سوک تو ماندن لذتی خام و ناب دارد که عطشی پاسخ ناپذیر در روحم می افکند…

و حالا با این حرمت شکنی ها…با این تن بی حرمت چه کنم؟؟؟این تن بی آزرم که آغوش تو را روزی در هوای گس قهر و عتاب گم کرده است با این چشمهای کم سویی که حجم تصویر صورت نازت را هر روز هر لحظه در قابی نو جان می دهند تکرار می کنند و هر بار مات تر گنگ تر….با خودم با تو؟؟؟

 

و دروغ شیرین آن روز بنفش رنگی که پهلویم به درد آمد!آن اشک زلالی که از آبی لطیف چشمهای دردمندت میان انگشتان کینه جویم سرید وای بر من…آن عصرگاه شومی که آسمان مدفن قامت رشیدت شد…من چه کنم با این غم پیوسته ای که قامتم را دال می کند؟عشق تو مرا به دست غم سپرده است و این تاوانی است برای خشم آن روز تلخ…تو بخشنده تر از این بودی…»

 

چقدر دلم می خواد برم مارتی…کجاشو نمی دونم…فقط دلم می خواد برم…چقدر سخته این روزها موندن…موندن…بوی موندگی دادن…کثافت انباشته در من…من آلوده به کثافتم…همه ش هم دلم رفتن می خواد…یه عبور…یه گذر…

 

دلم بی عبورترین جاده رو می خواد…بی مسافر ترین جاده…یه گوشه تلخک زده عبوس منجمدی که پا که بذارم نتونم دل بکنم و دل هم که بستم دلتنگ نشم…یه راه بی عبور…می دونی دلم چی می خواد؟؟؟…با تو بودن رو…مارتی رو صدات کنم بوی سیب بپیچه توی دماغ همه دخترکهای عاشقی که نمی دانند عشق چیست…کیست!!!…یکبار گفتی برای بردنم خواهی رسید و من هنوز منتظر رسیدنت چشمهای کم سویم رو دوخته ام به تن همه سپیدارهای فرسوده…آه!!!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.