مرد اتوبوسی*

من مردی می شناسم که کارش سوار شدن به اتوبوس است.خیلی ها سوار اتوبوس می شن یکی اش خود من،اما این مرد اصولا”کارش سوار شدن به اتوبوس است.کارش نشستن روی صندلی عقبی قسمت مردهاست و پیچاندن ماتحتش به سمت عقب و دید زدن زنها…

من زیاد سوار اتوبوس می شم.نه چون ارزان تره یا…فقط چون توی اتوبوس هر جور آدمی می شه دید.حتی گوش دادن به حرفهای پشت سریها یا اونایی که سرپا وایسادن رو دوست دارم.اتوبوس تنها جاییه که هر تیپی رو می تونی پیدا کنی…دانشجو…خونه دار…مادر زن…مادر شوهر…عروس…حتی بالاشهری و دهاتی…همیشه می شینم ردیف سوم سمت راست…ایده خیلی از نوشته هامو از صحبتای زنها گرفتم…زنهایی که از شوهراشون بد می گن یا از مادر شوهراشون…از لباسای مدروز…حتی نحوه جا انداختن ترشی سیر…از رنگ روسری تازه ای که خریدن…وحتی از تنبلی کارگرایی که دارن توی چهار راه آذربایجان پل غیر همسطح(!) می سازن…

می تونم چشمهای دلواپس دختری رو ببینم که می خواد زود برسه سر قرار یا چشم چرونیه مردی رو که کارش سوار شدن به اتوبوسه…دخترهای خوشگلی رو که مراقبن آرایششون به هم نخوره یه وقت و همون طور هم مراقب زنهای پا به سن گذاشته ای هستن که ممکنه بعد از پرسیدن ساعت بگن دخترم مجردی؟؟؟

FH001259 - Riding a Public Bus

تازه یهو می بینم که ای دل غافل اینی که نشسته پهلوم دبیر شیمی ۴ منه که بدجوری تو کف من بود و سکوت تلخی که هر چه کرد نتونست بشکنه…اونوقت مجبورم صورتم رو بکنم به پنجره کثیف اتوبوس و زل بزنم توی خیابونای شلوغ و پر از بوق و دختر!!!!…آخه حوصله تکرار مکررات رو ندارم که چیکار کردم و الآن کجا مشغولم و از این مزخرفات…

بدترینش اینه که یکی از بچه های دبیرستان من رو بشناسه و از رو نره و همین طور زل بزنه به صورت بی احساس من!!!…‌

«سلام جعفری!!!چقدر لاغر شدی دختر…اولش نشناختمت!!!»اونوقت هر چی می کنم این لبهای وامونده کش بیان نمی شه که می گم«ببخشید با منین؟!»آره بابا اونقد پر رو هستم که حتی بزنم زیرش و بگم من که جعفری نیستم…عوضی گرفتید…

شروع می کنه به توضیح دادن«ردیف آخر کلاس یادت نیست با ناهید و زینب می نشستین…کلاسای فیزیک آقای حسینی یادت نیست؟؟؟…ناهید رو هم خیلی دوست داشتی…اون چیکار می کنه راستی؟؟؟…»

ولش کنم همین طور می گه واسه خودش« آره ناهید و زینب یادمه اما شما رو به جا نمیارم…»بچه ش رو می ده اون یکی بغلش«بابا مریم عبدی…ردیف دوم پیش جبارپور می نشستم…برومندی…فرشبافان…یادت نیومد؟؟؟…همون فرشبافان که می مرد برای نقاشیهای تو…»چشمام حالا دیگه لابد گرد شدن!…

از همه دبیرستان دو سه تا قیافه یادم مونده با هوارتا اسم«مریم عبدی؟؟؟..مریم عیسی یادمه اما…»ترش میکنه…خیالش دارم سر به سرش می زارم«مریم عیسی کیه دیگه بابا!!!»دخترش دست میندازه به چادر من و می خواد از سرم بازش کنه،دستش رو محکم می گیرم و فشار می دم و تا چشمهاش گرد می شه از درد ولش می کنم«هنوزم بچه دوست داری سوسن؟؟؟یادته چقدر بچه دوست داشتی؟؟؟؟»بابا نه بیشتر از تو!!!

«بابا مریم عیسی همون که (…) کار می کنه الآن…اما باور کنین مریم عبدی یادم نیست!!!»

ای خدا چرا نمی رسم من پس!!!حالم از هر چی مریمه به هم می خوره…دخترش زل زده به صورت من،هنوزم مامانش متوجه سرخی دست دختره نشده«بابا یادت نیست…سال آخر من ازدواج کردم تو حلقمو کش رفتی و…»

می گم اینو ول کنم همه سوابقم رو رو می کنه که«همین یه دخترو داری؟؟؟»حالا یاد دخترش میوفته که دستش رو کرده تو دهنش…بدجوری دردش اومده طفل معصوم«نه!یه دختر دیگه دارم کلاس اول می ره!!!»

اوف!!!یعنی من اینقد دیرم شده؟؟؟؟اینکه بچه ش مدرسه هم می ره که…خاک بر سر من نکنن…هنوز خودم از اکابر فارغ نشدم…اشکم درمیاد…بلند می شه و تعارف می کنه برم خونه شون!…دخترش رو می بوسم(!) و می گم که کلی کار دارم و دیرم شده هنوز…

جای خالیش رو یه هیکل بدترکیب پر می کنه که بازوش میوفته روی بازوی نزاره من…برمی گردم نگاهش می کنم شاید حالی اش بشه،می گه«ساعت داری دخترم؟؟؟»

لابد اینم می خواد بعد از ساعت بپرسه مجردی؟؟؟…«نه!ندارم!…» با فشار جماعت عظیمی که عزم پیاده شدن کرده اند بیشتر می افتد روی من؛بوی تنش می پیچه توی مغز استخوانم!!!!می گم خانوم یه خرده می شه بکشین اونور تر؟؟؟بر می گرده توی صورتم دهنش رو که باز می کنه عقم می گیره«دخترم دارن پیاده می شن یه خرده صب کن…چشم!!!»

قربون چشمت نشم الهی آخه من که مردم اینجا!!!کمه کمش چهل و سه کیلو سنگین تر از منی…خودش را جمع می کند و بازوش ولی همون طور مونده رو بازوی من…پوشه مشکی ام رو باز می کنم و کاغذ ها رو زیر و رو می کنم که شاید حرکت بازوم مجبورش کنه دستش رو بکشه کنار….نه خیر!!!

«دانشجویی؟؟؟»

وه!!!تموم شد!« تقریبا”…»ساعتم رو نگاه می کنم،خیلی دیرم شده

«تو که ساعت داری!!!»

نگاهم رو بر می گردونم روی صورتش که عجیب لبخندی می زنه لامصب!!!«یادم نبود!!!…ده و نیمه!…»

روسری اش رو مرتب می کنه و دوباره می پرسه«دانشجوی چی هستی؟؟؟»

ای خدا…اگه دستم به ات نرسه!«علوم اجتماعی…»

اخم می کنه و لبهاش جمع می شن جلوی صورت تپلش«چیکاره می شی اونوقت؟؟؟»

خیلی دلم می خواد بدونم الان چه شکلی شدم« بیکاره!!!»

بعله!!!می خنده و دستش رو محکم می کوبه روی دستم!آخه شماها که دستای منو ندیدین؛دستم رو می برم طرف لبهام…اوخ!طفل معصوم عاقش منو گرفت بدجور!!!

«منم یه پسر بیکاره دارم…پزشکی می خونه؛سال سومه…تو همین دانشگاه تبریز…بیست و چند سالته؟؟؟»

خوب شد!«بیست وشش!»

گرفت!پسرش فوق فوقش بیست و بیست و دو سالش ممکنه باشه

«بیست و شش؟؟؟؟اصلا” به ت نمیاد دختر…من رو گذاشتی سر کار؟؟مثل ساعتت آره؟؟؟…راستش رو بگو چند سالته؟؟؟بدجور به دلم نشستی!!!…»

حالا هی مرتب می زنه به دست و پام…صمیمی هم که زود می شه مامان دکتر!

«باور کنین بیست و شش سالمه…»می رسم،بلند می شم که خانوم من باید پیاده بشم اگه اجازه بدین،دستش رو میذاره روی میله صندلی که نمی ذارم بری اول بگو خونه تون کجاست بعد!!!«خانوم محترم من کار دارم الآنشم کلی دیر کردم…یعنی چی آخه!»

بلند می شه که منم باهات میام پس!!!همه دکترها مامانای بیکاری مثل این دارن؟؟؟

من مردی می شناسم که کارش سوار شدن به اتوبوسه…

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تحت عنوان «روزمره‌گی۲» در سایت ادبی خزه منتشر شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.