ژوپیتر

 

(چقدر شبیه من است این!!!)

«ژوپیتر»

دو سه کلمه فقط:«می خواهم ببینمت!!!» می دانم کجا مثل همیشه…کنار ستون سنگی پارک(…)روی همان صندلیها…رد که بشوم از چند پیچ،مثل همه روزهای خوب قبل از من آنجاست…آرام می روم و حواسش به کتابهاست هنوز،احساسم که می کند سر بلند می کند،«سلام!»جواب نمی دهد…می نشینم.
_ برای این خواستم بیای…
_خب؟
_دارم با کی حرف می زنم؟؟؟
_ مهمه؟؟؟
_ کمی جدی باشیم؟
بودم…کتابها را می کشم کنار و لبهایش را با زبانش خیس می کند،حالا لبهایش براق تر می شوند…صورتش را برمی گرداند«هستم!»نمی خواهم بدانم نگاهش توی صورت کی کلید شده انگار می فهمم…می کوبد روی میز«خواهش میکنم سوسن…به حرفهام گوش کن!»….حرفی نزده که هنوز…چشمهایش گاهی سبزند گاهی بنفش حتی…گاهی عسلی…گاهی وقتی جدی می شود مثل الآن آبی می شوند،سرم را خم می کنم روی شانه ام«باشه…گوش می دم…بگو!»می نویسد و پاره می کند…هنوز می نویسد و پاره می کند یاد نگرفته بنویسد دوستت دارم دختر ابرها…

می گویم من خدای خورشید بودم…

بنویس:دوستت دارم…

می گوید نیامدم بنویسم دوستت دارم …سخته سوسن سخته…نتونستم…نمی تونم..

نگاهم می کند…

نگاهش می کنم یا نه یادم نیست بلدم داده بود زل بزنم توی همون آبی چشمها و نترسم…می گویم پاره کن!!!پاره کن…پاره کن…داد می کشم:تو…ت…و….چطور…دستهایم را گرفته توی دستهایش..می گوید می نویسم…پاره کردنشان با تو!«من تو را می خواستم…غیره اینه؟؟»آبی شده بودند چشمهام؟داد کشیدم:پاره کنم؟…

دستهایم را فشار می دهد…«نه!!!»سرش را می آورد جلو می گوید تو را می خواستم سوسن…غیر اینه؟؟؟…فوت می کنم توی چشمهایش…می گوید سرد است…برویم سوسن…برویم توی خونه…

«یادت هست؟روزی که اینجا برای اولین بار نشستیم؟؟؟»

داد می کشم بمان!!!

«گفتی جدایی ما جز اینجا جای دیگری نخواهد بود…راست می گفتی…»

می گوید برویم سوسن…داره بارون می باره…خیس می شیم …گریه می کند!
_ متنفرم…متنفرم…من می نویسم متنفرم….تو پاره کن!
_ اونقد متنفری که محبتهامو فراموش کنی؟؟؟
_نه!دست بزن به پهلوهام…ببین هنوز کبودن از بوسه هات…هنوز هستن باهام…کبود!!!
دستهایم را می برد طرف لبهایش…می گوید می بوسم…می بوسم…ببوسم؟؟؟…می گویم بنویس دنیایمان آبی است…عشقمان سرخ…حجم چرکینی است این دو…من پاره می کنم!!!
می گویم چقدر حیف!هنوز ندیدم که بمونی توی دلم…سرمای تنم…بذار بارون بزنه اشکهام…

می گویم بنویس دوستت داشتم روزی…

می گوید:سوسن هنوزم هستم..دوستت دارم را هنوز هم می نویسم…

می گویم:چه دروغی!!!…

می گوید:هنوز…

می گویم:هرگز!!!
می نویسد:تو برو…وقت مردن نفسی نیست برای دل بریدن…

می گویم:مردن چشم بستن نیست…نفس نکشیدن نیست…‌

می گوید:سوسن برو!…

تاریخ نگارش
فروردین۱۳۷۳ 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.