خوب من سلام!
شب است،خسته ام…خوابم می آید و درست زمانیکه سرم گیج می رود و چشمانم باز نمی مانند؛دلم هوای نفسهایت را می کند و دستم هوای نوشتن برای روحت…
شب است و من آرزومند شانه هایت و شراکت دلت در خوابهایم و تو کینه توز و حسود از دل بی پروا و فراموشکارم می گویی…من تو را و لطافت حضورت را می خواهم و تو…گنهکاریها و زشت کاریها و حماقتهایم را و جهالت های پست مرا می شماری…
من مانده ام چگونه روزهای مانده را پایان دهم و تو از نرسیدنها،رفتن ها و وفاداری سخن می گویی….و از بی وفایی من!
مرا در آغوش بگیر و بگذار سر بر شانه هایت بگذارم و های های ندامت ها و بلاهت هایم را زار بزنم…بیا و بگذار امشب میان بازوانت خواب را تجربه کنم…بیا و بگذار نفس های خستگی ام در هوس داغ نفسهایت گم شوند و خواب امشب مرا در آغوش تو برباید در حالیکه روحم را از دهانم می مکی….
***
سالها
ایستاده ام
زیر سایه خورشید
و به یاد حضورت
با سینه ابرها آمیخته ام
و در آغوش پرده های سفید
نیازی با دلت داشته ام
و میان بازوان نسیم
پیچ خورده ام!
و شب ها
زیر نور ماه تن شسته ام
و میان لطیف ترین بازوان
به خواب نازبالش ها غنوده ام
و در بال های لحاف گلی رنگ
سیری در آسمان ها داشته ام
و ایستاده ام
رو به جنوبی ترین آواز
و به یاد حنجره ات
رودهایم را جاری کرده ام
و پرستو هایی را
از میان سبک ترین برفها
کوچ داده ام
به سویت!!!
و همرنگ قناری ها خوانده ام
و همپای گلدانهای سفالی
شکسته ام
و میان قرمز ترین شمعدانی ها شکفته ام
و گلبرگ وار
روی ناخن کودکی
به سرخی زده ام…
۸۱/۴/۲۴