دوستم داری سوسن؟!

بگذارید از او بنویسم…که روحم در هر نفسش می جنبد و التیام نمور زخمهای چرکینم در انعکاس نرم و دلکش صدایش محو می شود…بگذارید از او بنویسم که هرگز باور نکرد دوستش دارم!

 

بگذار از تو بنویسم…حالا که می شود می نویسم که دوستت دارم آقا…توی چشمهای سرخ تو خورشیدهای آرزوهای نبایسته ام غروب می کنند….و صدایت را که می شنوم…این رفت وآمدهای ممتد و کشدار رنجور صدایت که تمامم را سرد می کند و تو بی آنکه هرگز رنگ پریدگی ام را ببینی از من می پرسی:«دوستم داری سوسن؟؟؟»

 

بیا نازنینم…بگذار حالا که دستت بند است من سرم را آرام بگذارم روی شانه ات…نمی دانم چرا بغلم نمی کنی حالا که اینقدر نزدیکم به تو!…ببین کافیست دستت را بیاوری دور کمرم که اینقدر نزدیک است و بپیچی به تنم…سپیدار تنم را عشقه ای شو ناز من…نمی دانم چرا حالا که می توانی چرا نمی خواهی سرم را بگذارم روی زانوهایت؟…زمان همین طور می گذرد و من شاید برای سالهای دوری حتی دیگر نبینمت و تو نمی دانم چرا اینقدر زود لبهایت را از لبهایم جدا می کنی…

ناز من…بطری را توی دستهایت آنقدر تاب می دهی که سرم روی شانه ات بند نمی شود نمی دانم چرا حالا که می شود نمی خواهی دست بیاندازی دور کمرم و توی این خلوت بکر شبانه زیر نور این ماه شیدا دلبری کنیم؟؟؟…سفیدی مات و چرک جاده ای چنین باریک و سرد و قدمهای بلندت را که دور می کندت از من…می گویم چقدر از من بدت می آید؟؟؟…تو که دوستم داری و این بار هم شاید هرگز نبینمت…گوش کن ناز من…دوستت دارم!

 

بگذارید بگویمش که چقدر برایم ارزش دارد…می خواهم بداند که اگر نباشد که اگر بویش در دماغم نپیچد می میرم…اینرا گفته بودم قبلا”…باور نمی کند این ناز من…می گویم که حالا که از تمام تو تنها صدایت زان من است و تو که هرگز نمی بینی تندی ام که می کنی چه ام می شود…مگر می شود دوستت نداشته باشم؟؟؟

 

می گویم:«صدایت که می لرزد من می میرم و زنده می شوم»…می گوید:«دوستم داری سوسن؟؟؟»

 

می گویم:«من از یهودم دلبر!!!منع شنبه ام کنی،سر می بازم…منع روزهایم مکن…حالا که از تمامت فقط صدایت را دارم دریغم مکن!!!»

 

می گویم:«خدا می داند تمام دنیا می داند دوستت دارم!!!»…آآآخ…چه تند رفتار است این محبوب من…باز هم می پرسد:«دوستم داری سوسن؟؟؟»

 

ننویسم؟؟؟…آخ!…بگذار حالا که تنها اینجا برایم مانده است برایت بنویسم که دوستت دارم تا خاک هست،تا آب هست…تا خدا هست…و او می پرسد:«دوستم داری سوسن؟؟؟»

 

شاید نخوانی ام…شاید هرگز ندانی چقدر برایم عزیزی…آخر من الکنم…خیلی وقت است که مانده ام در ایهام های تو…و بندم می آید زبانم…مدتهاست که تا می آیم بگویم دوستت دارم…لبهایم می چسبند به دهنی گوشی…چشمانم را می بندم و به نفسهایت گوش می سپارم…می گویی:«شومباس کومپلی کوشی؟؟؟…»

عزیزم…از تکرار ها خسته ام…جمله ای نو می طلبم برایت…تو فراتر از آنی که با چند کلمه تکراری محبتم را نمودارت کنم…گوش که می دهم خدا بویش پیچیده توی حیاط…تو می گویی خدا خیلی تنهاست…می روم پیش خدا تا سیبم را بگیرم…سیب حالا بوی تو را می دهد…یادت هست؟می گفتی بالشت بوی سیب می دهد؟؟؟…می گویم :سیب من!‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.