طرح ناتمام یک داستان *

 خیلی سخت بود،این همه مدتی که نخواسته بود حالا باید آمدنش را، نشستنش را، نفس کشیدنش را،راه رفتنش را تحمل می کرد.چقدر التماس کرده بود که امشب را خانه نباشد و مادر گفته بود نه!
این همه مدتی که دلش خواسته بود تمام شبهای مهتاب زده را بوی عود بسوزد توی اتاقش و امشب باید عطر تنش را تحمل کند.گفته بود فردا امتحان دارد و باید درس بخواند…مادر گفته بود نه!

از سر صبح که پا شده بودند از خواب مادر جارو را داده بود دستش تا حیاط را از شر زردی مرده برگهای ریز انار رها کند.مادر چادر سر کرده بود و رفته بود و او مانده بود با آب و خاک و جارو…یادش آمده بود سالها پیش که نخواسته بود همراهش برود گریه کرده بود…توی همین حیاط کنار همین باعچه کوچک پر از گل محمدی…

همان سال بود که پدر انار کاشته بود…

همان سال هم گلهای محمدی آفت زدند و پدر همه اشان را از ریشه کنده و انداخته بود دور.

مادر شمعدانی دوست داشت…سرخ سرخ…شمعدانی ها که گل می کردند سر ظهر که مادر می خوابید و نمی دید می رفت سر وقتشان و ناخن هایش را با گلبرگهای ریزش سرخ سرخ می شدند…به دختر همسایه که خندیده بود گفته بود اینها که لاک نیستند اینها گلبرگند…نمی مانند خشک می شوند و می افتند…تمام عصر گریه کرده بود و مادر همان وقت هم گفته بود نه!

مادر گفته بود باید همدیگر را ببینند و حالا که پدر نیست او هم نمی تواند.مادر که دیگر مثل سابق نمی دید گل بدوزد برای جهیزیه دخترها…بنفشه های خوش رنگی که سالهای سال دوخته بود حالا دیگر نمی دید.یکبار گفته بود برای او اگر عروس بشود شمعدانی می دوزد…شمعدانی های پر گل و سرخ سرخ…گریه کرده بود.

نمی توانست بگوید که سالهاست نخواسته و نمی تواند باور کند که می تواند یا نه…مادر که هیچوقت با آن چشمهایش نمی توانست ببیند…حالا هم رفته بود و خدا می دانست کی برمی گردد…جارو کشیده بود و برگهای زرد و نمدار را چال کرده بود زیر خاکهای باغچه…پدر همیشه می گفت برگها قوت خاکند فراموشش نشده بود.شلنگ را بلند کرده بود و آب فواره می زد تو سینه هوا…برگهای بی قوتی که حالا چرا نیفتاده بودند آب که شلاق می زد دوباره کف حیاط پر شد از برگهای ریز و نمدار و زرد…زرد زرد نشده بودند هنوز…سبز داشتند انتهایشان…جمعشان کرد دوباره وسط حیاط…دیگه حوصله نداشت خاکشان کند،آب می زد به برگها و برگها همین طور می رقصیدند و خیس می شدند و می ریختند پای درخت…توی حیاط…لبه ایوان…

داشت قهقهه می زد انگار که کفترهای چاهی تشنه پر زده بودند و رفته بودند.کفتر چاهی دوست نداشت…بی وفا بودند.بارها بود که تخمهاشان را بر می داشتند با پدر می گذاشتند لای چند تا چوب باریکه و ساقه هایی که مثلا” لانه شان بود و دوباره صبح می انداختندشان پایین.پدر فحششان می داد،کفتر ها هم بق بق می کردند.

آب زیاد داده بود و کف آجر پوش حیاط حسابی لزج شده بود.برگها را ریخته بود توی کیسه و گذاشته بود زیر پله ها.مادر نیامده بود هنوز.داشت با یه پر آجری رنگ همین طور ور می رفت…

مادر خیلی دیر کرده بود.نمی خواست هم برود دنبالش اصلا” حوصله اش را نداشت برود توی کوچه و سراغ مادرش را بگیرد.ساعتش را نگاه کرده بود و دیده بود خیلی دیر کرده مادرش.هوا هم داشت سرد تر می شد.آنقدر آب زده بود به درخت که حتی یک برگ هم نمانده بود روی شاخه هاش…

بلند شده بود برود توی اتاق که دلش ریخته بود.دیده بود،خواب دیده بود یا نه یادش نبود مثل همیشه حتی وقتی بابا را دیده بود…مادرش را دیده بود…با صدای تق تق در چوبی دویده بود سمت حیاط و در را باز که کرده بود نمی خواست ببیند که او مادر را آورده باشد.

مادر رنگش شده بود رنگ فرشته ها…رنگ وقتهایی که گل می دوخت برای جهیزیه دخترها…دستهاش آویزان از دو طرفش مشت کرده بودتشان…هیچوقت نفهمید توی مشتش چی گرفته بود،گفته بود توی خیابان جلوی مسجد افتاده بوده که مردم صدایش کرده بودند رفته بود دیده بود خیلی وقت می شد تمام کرده بود.جیغ کشیده بود یا نه یادش نمی آمد وقتی آب زده بودند به صورتش بیدار شده بود…دلش نخواسته بود هیچوقت او مادرش را بیاورد و بگوید خیلی وقت می شد تمام کرده بود.

مادر گفته بود عروس که بشوی برایت شمعدانی می دوزم شمعدانی های پر گل و سرخ…پدر که نبود و حالا هم مادر…مادر گفته بود…نه!

 

_______________________

* تحت عنوان «شمعدانی‌ها» در سایت ادبی خزه منتشر شده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.