امام‌زاده سیّد*

برای این که…

 

بوی مریم پیچیده بود میان برفها،هر چه چشم دوخته بود همه اش برف چرک بود و برف…آیینه از دست پیرمرد افتاده بود،دست انداخته بود روی شانه های پیرمرد که هنوز هم خواب بود لابد بوی مریم نشنیده بود.تکانش که داده بود مرد افتاده بود.ترسیده بود و سرش را فرو کرده بود لای بازوی سفت شده پیرمرد.از دوردست ها صدای هوی هوی باد بود و زوزه های گرگ…

 

****

 

همیشه خدا نزدیکی های زمستان می آمد ده بالا؛شال سبزش را که می دید ننه ش می بردش توی میدانچه روی جعبه های میوه می گذاشتش و پیر مرد آب می ریخت توی گلویش و ورد می خواند.آب را که می گفت از امامزاده بالای کوه می آورد آنقدر خنک بود که تنش می لرزید و بعد شب تب می کرد.همان شب آخر بود که تبش خیلی بالا رفت و سیِّد را آوردند بالای سرش.شالش را توی آب امامزاده خیساند و تمام تنش را مسح کشید.

تمام شب پیشش بیدار مانده بود و برایش از هفت پسری گفته بود که پای همان امامزاده سرپا شده بودند.سحر بعد از نماز صبح سیّد بلند شده بود که برود داد کشیده بود و خودش را کوبیده بود به دیوار که ننه آمده بود و دستهایش را گرفته بود،آنقدر سرش را کوبیده بود به سینه ننه که سینه اش کبود شده بود.از پا که افتاده بود چشم دوخته بود به دهان سیّد که داشت هنوز ورد می خواند.ننه گفته بود همراه سیّد برود و رفته بود.

 

****

 

سیّد آیینه را گرفته بود دستش و شالش را که محکم پیچیده بود دور سرش از برفهای سبک پاک کرده بود.چمباتمه زده بودند پای دیوار امامزاده کنار هیزمهای خیس.سرش را گذاشته بود روی سینه پیرمرد که مرتب بالا و پایین می شد.سیّد گفته بود دوشنبه شبها بوی عود می پیچد توی هیزمهایی که سالها پیش هفت پسر کنارشان سرپا شده بودند.از صدای گرگها بیشتر چسبیده بود به سینه سیّد،ننه گفته بود گرگها چشمهای سرخی دارند که از خون آدمها رنگ می گیرند.

 

****

 

صدای گرگها نزدیک تر می شد و بوی مریم بیشتر،نفسش را جمع کرده بود توی سینه اش.پیرمرد هنوز هم خواب بود،پهلوهای سیّد را چنگ می زد که بیدارش کند دستهایش یخ زده بودند از سرمای امامزاده نتوانسته بود بیدارش کند.سیّد گفته بود خواب پیرمرد ها سبک است و هنوز خواب بود.

بعد دیگر صدا نیامده بود و هنوز سرد بود که سرش را آورده بود بیرون و نگاه که کرده بود جای پا مانده بود از در امامزاده تا وسط جاده جایی که درخت کاشته بودند،از دورها هنوز هو هوی باد بود.یک چیزی روشن بود بین شاخه های درخت لخت که حالا که صدای گرگ نبود بلند شده بود.صورت سیّد توی برفها بود و پشتش به هیزمها.همین طور آرام رفته بود طرف درخت که هر لحظه بوی مریم بیشتر می شد.پاهایش جمع شده بودند از سرما و هر قدم گز گز می کردند.

 

****

 

نزدیک درخت برفها تمام شده بود و زمین سرخ و خیس پر شده بود از شبدر.دست انداخته بود به شاخه درخت و خودش را کشیده بود طرف درخت.دست گرمی را که بازویش را گرفته بود ندیده بود و حتی دستی را که از دهانش تا گلویش را مسح کرده بود.صدا آمده بود که سلام مرد!…ترسیده بود که از گلوی او بود یا…افتاده بود سه شبانه روز پای درخت و ننه با خالو که آمده بودند دیده بودند که از دهانش تا گلویش دست مانده بود.

 

****

 

نشسته بود پای درخت امامزاده و داشت ورد می خواند…

_____________________________________

* تحت عنوان «سید» در سایت ادبی خزه منتشر شده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.