گلایه

می دانی! لحظاتی هستند که می خواهی نباشی…یا حداقل اینطور نباشی…جور دیگری…دلت می خواهد شاید حتی یک شاخه گل باشی…نه! شاید آن موقع هم دلت بخواهد گل دیگری باشی…حتی شاید دلت بخواهد آنوقت پروانه شوی…و بعد شمعی…و شاید شعله ای………..فقط دلت می خواهد اینی که هستی نباشی!!!

و من دلم میخواهد هرگز عاشقت نمی شدم!!! کاش می شد زمان را برگردانْد به عقب تر ها، همان وقت هایی که هنوز از تو؛ از هم دیگر متنفر بودیم…یا حداقل چشم دیدن هم را نداشتیم…چقدر دلم می خواهد می توانستم مثل آن روزها برایت بنویسم:«I hate you!!!»…نمی دانم…حتی نمی دانم اگر زمان به عقب بر می گشت می توانستم برایت بنویسم…یکی می گفت تأسف درخت عشق را می خشکاند، من می گویم کدام درخت را؟؟؟

 به تو فکر می کنم…به لحظه های با تو باختنم…نه اینکه بخواهم گلایه ای، اعتراضی…نه! دلم فقط و فقط برای خودم تنگ شده است…هوس کرده ام دوباره سرم را به تصویر رنگ و روغن مارتین تکیه بدهم، روی شانه های آبی اش های های گریه کنم…و شبانه ها لبهای صورتی خوش رنگش را بوسه باران کنم…دلم می خواهد مثل آن دورها صدایم کند: احمق کوچولو!!!…راستش را بگویم؟؟؟…دیگر از این همه چشم دوختن به نیامدن هایت خسته شده ام…دیگر چشم پوشیدن از خطاهایت کلافه ام می کند…و تو هنوز آنقدر به حماقتهایم ایمان داری که…رام تو باشم!!!

می دانی دوست عزیز نادیده ام!…راست می گویی، کاش می توانستم با خودم رو راست تر باشم؛ خود سانسوری نکنم…اما…در این لحظه، در این موقعیت ترس و تردید عجیبی است که از خشم بازم می دارد…ریا نیست!…می ترسم…از تاریکی…از تنهایی…از…از رها شدن!!!

عمری است که در خلوت و یگانگی مبهمی با خطوط و رنگها دمخور شده ام…با کاغذها؛ این زمزمه های مکرر رنجوری که زخمه های روحم را به نوایی خوش مبدل می سازند…زمزمه های اندوه زده ای که تو می گویی وحشیانه رهایشان می کنم…تو می گویی از من جاری می شوند…جریان لبریز رودهایی که ای کاش انگشتانم را می توانستم بر سیمهای تاری بلغزانم…یا بر بکارت نی _ ای بدمم…من ای کاش دوستت نمی داشتم!!!

دوست داشتن رنج عظیم زندگی من است، شایستگی ام در ماندن، حقارتم در بودن!!! و تو خوب می دانی سخاوتمند تر از آن هستم که دل داده ام را باز ستانم…

و من می ترسم از روزی که نیمه های شب صدای هق هق فرو خورده اش را از پشت پنجره ام بنوشم…کاش می شد…زمان را به عقب تر ها برگردانْد…آن وقت هم شاید…می شد…بگویم…نمی دانم اما آقا…دوستت دارم!!!

کاش جایی بود و سفر می کردم
از چشم و دل و حرف تو حذر می کردم
کاش می شد این دل که دادهٔ توست
در خم کوچه تنگی رها می کردم….

سوسن/آذرماه ۱۳۸۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.