از نوشته‌های قدیمی -۳

 می خواستی بدانم دوستم داری؟؟؟ … این همه دوست داشتنی که جا مانده توی سینه ام مثل خونی که می خیزد و می نشیند … می خواستم بدانی من ترسویم!!! این سایه متزلزلی که آویخته به حنجره پنجره؛با هر تکان بادی می خراشدم و فرو می رود توی سیاهی تناور چشمهایم که … می لرزم! … بگذار شانه هایت را سر بگذارم حالا که می خواهی من می توانم نوازشت کنم، شاید توی خیال آبستنی همه بوده های ناپاکی _ که حرامزادگی عشق را پنهان کند _ پنهان شوم … زیر تندی همیشه همه رنگهای قرمز … تو که آبی تر از منی ببوسم؟… می بوسم نازکترین خیالت را توی نم نم همه بارانهایی که دارند،متنفر می شوم … سیب هم که همیشه می ماند توی گلویم از بس که بیزارم از شکوفه هایش … من که زیر همه درختهای سیب دیده بودمت پی پی از قدمهایم که می خواستم میان همه مریمهای خوش بو بهشتی نشوم که بهشت هم راهم نیست/ این راه که تا دلم کشیده شده از تو … تو بدانم یا ندانم عاشقی و عاشق هم که همیشه عاشق است چه من بخواهم چه نخواهم … نخواهم؟؟؟ … می خواهم بدانی چقدر سخت است عشق … این پلی که روی هیچ دره و رودی نزده اندش و همین جور میان تن آسمان آویخته مدام به دست باد می چرخد و می جنبد و می لرزد .حالا بگذار شانه بگذارم روی شانه ات … بوی مریم که پیچیده توی بستر همه نکاح هاتان؛ من مریم می برم پیش همه پدرهایی که بودم … خاطره اش هم بوی مریم می دهد!

بنویسم یا ننویسم اینها خیالشان آلوده به همه میوه های ممنوع … حالا سیب هاتان آبستن همه کرمهایی که رنگ سبزشان هم تهوع می آورد/ بالا می آورد دختر توی دهان همه عشق … من خوانده بودم «دوست داشتن از عشق برتر است»/بلند تر است دستم هم که دراز کنم نمی رسد به دامنت من خدای خورشیدم! … می گفتی توی گوشم که داشتی می مکیدی تا بخوابم توی بغلت باد … صدایت که می پیچید توی حنجره ام و می رفت در من تا من بدانم من منم … گوش که می دهم صدای من است توی همه حنجره ها … جای پاهایم روی همه سنگ فرشها … راه هم که می روم باز بیمارم … زمین این را بوییده که راهم نمی برد و زیر پایم خالی شد و افتادم توی دهن همه بازهایی که گرسنه بودند؛دهانشان/من بوی ماهی می دهم!!!

شکمهاشان می توپد و می کوبد و من ماهی ام … استفراغهاشان ریخته توی دستم که گل مریم همیشه می زنم به سینه همه لباسهایم مثل کودکی ام که … یکی بود یکی نبود … بگذار سر بگذارم روی پاهایت و بگذار اشکهایم بسوزند توی چشمانت … چرا می خواهی این ماهی بو گرفته تهوع آور را هنوز توی تنگ نگهداری؟؟؟ … تنش مثل همه عشق ها قرمز است … عشق مثل ماهی مرده بو می دهد …

چراغهای قرمز هم بو می دهند … همه آدمهای پشت چراغ قرمز هم بو می دهند … بخوان باد توی گوشم که آوازت را دوست دارم.حالا که نکاح نکاح است من سیب تو را می مکم … می مکم … می مکم … تو هم که ننوشیده ام/ باز هم عاشقی ات توی آتشم که بسوزد خب بگذار بسوزد؛ شاید بوی ماهی برود از حلقم … من ماهی هم دوست نداشتم که به خوردم دادند … انارهای خیالم را پوست بکن!(می نوشمش … پوستش را نکن!)انار هم توی دستهایم جا نمی شود _امسال انارهامان درشت ترند و من … _ آه این بوی ماهی مرده هنوز هم توی دهانم است … باد هم پنجره می کوبد که قاصدکهایم را بسپارم توی دامنش که می بوسمشان می دهمش به سمتی که راهی شدی …راهی … راهی …

صبا بادی بود که می وزید و می وزد…باد هم که دوست دارم برهنه شوم توی آغوشش که بوسه بارانم…باران ببارد روی تنم که خودم را می سپارمت…بعد دست می اندازم به همه شاخه های برهنهء تر که باد آبستنشان کرده این خیالات عبوسی که عشق می پرورد و من از عشق می ترسم شبها که نمی  گذارد بخوابم…نوشته هایت را هم که نوشته بودی انداختی توی شکم برکه ای که آن شب کنارش نشسته بودیم بعد از باران که آب جمع شده بود توی گودی بین آن چهار درخت که هنوز هم برف باریده بود و برگهایش را سقط کرده و مانده هنوز کورت می کشی و من نشسته بودم توی زل چشمانت، تو…دوستت دارم می نوشتی و من می ترسیدم بگویم نه!…حالا هم چه بخواهم چه نخواهم مرد دفترهایت را برداشته بود از روی زمین خیس که برکه خشک است و نه تو هستی نه من از پشت پنجره نگاه می کرد…می خندید و می خندید و می گفتند مرد دیوانه بود و من هنوز هم نگران دوستت دارم هایم که دیوانه شده اند حالا توی سلولی که خاکستر همه آتش ها را جمع کردم تویشان…به مرد گفته بودم دوستت دارم و خب خطم را که نمی شناسد لابد گمانش است من نوشته ام قهقهه می زند هر چه هم که آمپولش می زنند…تو هم پشت همه چراغهای قرمز چشمانم می سوزد از اشکهایت…

کسی چرا این تنگ را بر نمی دارد که از سیبهای گندیده پر است…کرمها که بالا می خزند و بزرگ می شوند و بزرگ تر و می آیند روی شکمم که نمی دانم این وقت روز چرا برهنه است و ماهی هم که سوختم…؟؟؟

دختر را که دستش را گرفته بود توی دستهایش سیبی دادم دستش که پسر هم بویید شاید هم بوسید و باد دامنش را بالا می برد و می پیچید لای پاهایش و پسر بو می کشید…همیشه لبهایش را ماتیک می زد قرمز…توی چشمهای پسر آتش می گرفت و خم می شد از این سوختن که لبش می سرید روی لبهایش حالا حرف می زنم صدایم بپیچد توی حنجره هایت…شما حنجره هاتان پر می شود از من که داد می زد دوستت دارم/ ها را مرد برد داد دست آن زنی که نمی دانم چرا هیچ رنگی نیست و او هم زد توی گوش مردی که یکبار گفته بودم دوستت دارم آبی است…آبی آسمانی…

شمعهای
روی همه کیکهایت را که روشن نمی کنم تا بیشتر بمانی تا فوت کنی و من دست بیاندازم به گردنت که حتی نمی خواهی بوی ماهی مرده توی گلویم را تا چه رسد به این مایع لزج زرد صفرایی که ریخته بودم توی گیلاس لبهایم…زدم به گیلاست که نوشیدیم برای سلامتی تو…فوتشان هم که کنی من که گفتم…صبا بادی است که می وزد…پرده های خیس از بارانی که چتر یعنی دستهایت توی نور خورشید و من چتر همیشه فراموشم می شود…وای خدا این مریمها هم که بوی ماهی مرده می دادند انداختم توی تنگی که حالا کرمهای سبزش…سیب ها هم که نبودند توی تنگ توی شکمهاشان باد می کرد و باد…دوستت دارم باد!!!

سوسن ـ اردیبهشت ۸۳
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.