دلتنگم!

«افتادگی آموز اگر طالب فیضی:

هرگز نخورد آبْ، زمینی که بلند است.»

پاسخ

 

 

 

تشنه‌ام،

چونان

که کویری سوخته در ظهر تابستان

زیر آتش‌بازی خورشید

بر بلندِ چون تنوری باژگونه:

تفّ و تاب و سوز از او باران.

 

و ایستاده‌ام، کوه را مانند،

با ستیغ گردن‌افراز غرورم آسمان پیوند.

 

ور شکفته چشمه‌های نوش

طالبان فیض را افتاده می‌خواهند،

گو:

من بلندِ خویش را پایم؛

هیچم و هرگز مباد، آن‌سان که سرسبزانِ پستی راست،

فیض جویباران.

 

یازدهم اردیبهشت۱۳۴۰ـ تهران

اسماعیل خویی/ بر خنگ راهوار زمین/ چاپ سوم ۲۵۳۵/ انتشارات رَز

 

                                                      *****************

 

این روزها، دلم برای‌ش خیلی تنگ می‌شود … این روزها و آن چشم‌های خجول و خیس همواره‌ای که هرگز نشد ببوسم‌شان، رفتنی دل‌انگیز که هنوز در بهت نبودش، لب می‌گزم … که چرا نبوسیدم‌ش … دلم برای هادی تنگ است …

 

این‌روزها، حرف‌ها که همین‌‌طور جمع شده‌اند توی سینه‌ام، چنگ می‌کشند به گلویم و حریصانه چنبره می‌زنند پای نگاهم، دلم شانه‌ای می‌طلبد برای خیس شدنی که تطهیرم کند … و تو چه می‌دانی در این سکوت، که انگار همه می‌خواستندش و من نمی‌دانستم و تو … شاید می‌دانستی … چه رنجی می‌کشم که ناگزیرم به نفرین … این‌سان که خدا، مؤاخذه‌ام می‌کند به بی صبری و من سری می‌خواهم برای به فرار گذاشتن، که نه جاده‌ای بی‌عبور می‌یابم و نه انتهایی به سینه‌ی تو … آن‌جا که در داشتن تو داغ بودم و نمی‌دانستم این حس دروغین تو را داشتن، مدت‌ها بود که نبود و حالا هم نیست … صدایت را میان این همه گم کرده‌ام و می‌دانم که نیستی، همانی نیست که من می‌پنداشتم که به فریادی از آسمان بازپس‌ش بگیرم … نه آن طهارت پیشین مرا مانده است و نه آن مهر سنگین … من در پنداشتی گم، و تو در خشمی که هنوز شاید هم هرگز نشود که رهایت کند تا، تا اگر هم شد، فقط برای ساعتی بگذاری مثل آن شب‌ها گریه کنم …

 

کاغذهایی که خط می‌خورند و خطی که آزاری شده است این روزها برایم، و تو آن دورها، و همه انگار همین را می‌خواستند، این چند سال، و من نمی‌دانستم … نگفتی تا بدانم، چیزی که همواره مانع‌ت می‌شد بگویی، که، شاید باید من می‌دانستم، می‌خواستی بدانم … و من … نگو که خواسته یا ناخواسته دارم زندگی‌ات را خراب می‌کنم …

 

دور بودی از من و من نزدیکت می‌پنداشتم، مانند تمام پندارهایی که باد بُردشان، چقدر دلم تو را می‌خواهد حالا که میان خنکی شاخه‌های اقاقی‌های آبستن، صدای تو و انگشتانت که … من دلم تنگ می‌شود … و کجا هستی تا برای تنها لحظه‌ای بشنوی که من … هرگز به تو دروغ نگفتم …

 

پدر می‌گفت، همواره گاه‌گاهی که این را می‌گفت، که حالا دارم باورش می‌کنم، آن مرد بینوایی را که از سوراخی، هر روز؛ سه وعده، دانه‌ی گندم برای‌ش مقدر شده بود، به وسوسه‌ی شیطان، با تکه چوبی بر آن شد تا سوراخ را گشاد کند، چوب شکست و سوراخ بسته شد … اما پدر نگفت که مرد بینوا، بعد از آن چه کرد؟! … تا شاید، اگر با پاهای برهنه، تمام ساحل‌های سرخ را به نیت حضورت طواف‌ت کنم، با همین پاهای بی‌رمقی که دیگر به داشتن‌شان هم مردّدم، هان؟! … بنشین تا بچرخم، بچرخم تا زمین بچرخد، تا خورشید بچرخد، تا ماه تو بچرخد … ماه من!! نرو! بنشین … حالا که شاید هرگز نباشی من به دیدار پدر امید دارم تا شاید بگوید؛ مرد بینوا چه کرد تا خدای‌ش بخشیدش … تا تو ببخشی‌ام …

 

                                                         *************                            

 

ـ فکر کردین که می‌تونین خوشبختم کنین یا نه؟!

ـ فکر؟! شما چی فکر می‌کنین؟!

ـ شما انتخابم کردین … نه من! اگر من انتخاب‌تان کرده بودم، در موردش فکر می‌کردم ..

ـ شما هم انتخابم خواهید کرد، نه؟!

ـ بله، و وقتی نوبت انتخاب من شد، خواهم گفت که چه فکر کرده‌ام …

ـ اگر گمان می‌کردم نمی‌توانم، انتخاب‌تان را اعلام نمی کردم نه؟!

ـ …

 

 

فاطمه می‌گوید: « عاشق شو سوسن! خیلی برایت خوب است، با این همه احساس که در خودت خفه‌شان کرده‌ای … »

می‌گویم: « خدای خورشید که عاشق نمی‌شود … می‌سوزد … »

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.