های خدا! سیبم کو؟!

چقدر دلم برایت تنگ شده بود پدر! امروز که هوس چندین هفته دلتنگی را ریختم توی دلت، آب شدم روی سیاهی سنگی که هم «تو» هستی و هم نیستی … گاهی پدر چقدر دور می‌شوم از خودم، که تویی … که یادم می‌رود چقدر چشم‌هایت را دوست داشتم، مهربان که می‌شدی … یاد آن روزی می‌افتم که برای آخرین‌بار بوسیدی‌ام، که چقدر دیر، بوسیدم‌ت … پدر، چقدر دلم برایت تنگ می‌شود این روزها، که نیستی، تا، بگویم که دیگر، دیگر نمی‌فهمم سعدی چه می‌گفته است، رستم، سهراب را که کشت، یعنی چه؟ … عجیب است که هیچ‌وقت حافظ نمی‌خواندی … من هم نمی‌خوانم …

می‌دانی پدر؟، حتی این روزها، حوصله‌ی سفر هم ندارم، نه اینکه، حتی زندگی‌ام، به قدری ملال‌آور و تکراری شده است که نخواهم هم، سر ساعت بیدار می‌شوم و سر موقع لباس‌هایم را می‌پوشم و قبل از آن‌که خیلی دیر شود کنار داداش کوچیکه، تا بنشینم سلام می‌کنم، مثل همیشه، آنقدر ادکلن می زند که نفس‌م تنگ می‌آید، قبل از این‌که از کوچه بپیچد توی خیابان، صدای زنی که ترکی می‌خواند، و چقدر دوست‌ش دارم بلند می‌شود … تمام راه را، به ندرت می‌شود که حرفی بزنیم، خیلی کم، هنوز هم، تمام منظره‌ی مکرر دو سوی خیابان‌ها، برایم دیدنی و زیباست، آنقدر نگاه‌شان کرده‌ام که خیلی چیزهایشان یادم رفته است، حتی این ترانه‌هایی که دوست‌شان دارم اما، آنقدر گوش داده‌ام که نمی‌دانم چی‌ می‌خوانند، … اما، خیلی وقت است که نیامده‌ام پیش تو … نشده بیایم، نخواسته‌ای که بیایم … چقدر بزرگ شده است، پُر شده‌است این طرف‌ها، سمت راستی‌ات، چهار روز قبل از تو مرده است و سمت چپ‌ت، جایی است برای مادر، وقتی که گفت، چقدر داداشی ناراحت شده‌بود، می‌دانی پدر، تا تو نرفته بودی، فکر نمی‌کردم مردنی باشد توی خانه‌امان، این روزها، بارها شده که از خواب بیدار شده‌ام و گوش سپرده‌ام که نفس می‌کشد یا نه؟! اگر نشنوم، بلند می‌شوم نگاه‌ش می‌کنم، اگر تکانی روی سینه‌اش ندیدم، دستم را دراز می‌کنم و تکان‌ش می‌دهم، بدخواب‌ش می‌کنم که ببینم زنده‌ست یا نه … اگر برود من خیلی تنها می‌شوم پدر … هیچ‌وقت این‌قدر از تنهایی نترسیده بودم … حالا می‌ترسم او برود و من …

تا وقتی هادی بود، همه چیز خوب بود … تو خوب بودی، من خوب بودم، دنیا هم خوب بود، هادی که رفت، من بد شدم، دنیا بد شد، تو رفتی … همه چیز بد شد، باورت می‌شود؟! حالا، آنقدر بد شده‌ام که دیگر آرزو نمی‌کنم هادی برگردد پدر، آخر اگر بیاید، مثل حالا، که می‌ترسم به این سنگ سیاه، نگاهم بیافتد و چشم‌های تو نگاهم را بخوانند، چطور خواهم توانست که نگاه‌ش کنم؟! فکر می‌کردم، تو حتماً بد شدن‌های مرا می‌بینی که دیگر دلت برایم تنگ نمی‌شود، که وقتی می‌آیم اینجا هم نیستی … می‌دانم که زیر این سنگ، از تو خالی است، خیلی وقت است که خالی‌اش کرده‌ای و من، خوب می‌دانم که چرا، از وقتی که این درخت‌چه‌ی بالای سرت اینقدر سبز و پُر شد، فهمیدم که دیگر نیستی … حتی دیگر نیستی تا نگذاری کسی پرچم سبز ابوالفضل‌ت را بردارد که ببرد … دیدی؟! گفتم که می‌دانم نیستی … نترس! هیچ کس نمی‌داند، اگر بگویم، باور نمی‌کنند، آخر … آنها که مثل من نیستند … هنوز آنها را دوست داری پدر … آنها هنوز خوبند … من بد شدم!

خدا هم دیگر دل‌ش برایم تنگ نمی‌شود، خیلی صدایم کرد که برگردم و برنگشتم، لج کرده بودم که برنگردم حالا که همه‌ی شادی‌هایم را از من گرفته است، … می‌دانی چند شب شده است که سیب برایم نیاورده است؟! پدر سیب‌ها یادت هست؟! بعد از آن خواب شروع شدند، خوابی که آن صبح جمعه توی گوش‌ت گفتم، گفتی خیر است دخترکم … گفتی نگویم به کسی، گفتی وقتی بزرگ شدم … بزرگ شده‌ام به نظرت؟! نمی‌دانم اما، حتی دیگر به آن خواب هم اعتقاد ندارم، از همان وقتی که شک کردم، سیبم را بُرید … شب‌ها، زود خوابم می‌برد … بد خوابم می‌برد … پدر یادت هست؟!

از فاطمه که می‌گفتی، دلم می‌خواست مثل او باشم … می‌گفتی هستم، هادی هم می‌گفت  هستم … دوست داشتم که باشم، آن شب هم بیدار شدم، گفتم پدر فاطمه توی خوابم بود، گفتی خیر است دخترم، گفتم یک چیزی گفت، نفهمیدم، عربی بود … گفتی خیر است، گفتم پدر، سه تا در بود، وسطی بزرگ‌تر بود، گفتم توی اتاق بزرگی، سفره‌ای پهن کرده بودند، با یک کاسه‌ی بزرگ آب، نان و قرآن، گفتم پدر، چند نفری آمدند داخل، یکی شان زن بود، فاطمه بود، گفتم داشتند می‌رفتند سمت در، فاطمه برگشت، به عربی یک چیزی گفت، نفهمیدم چی گفت. بعد از آن بود که آن همه سعی کردم عربی‌ام خوب بشود، که اگر این‌بار هم آمد توی خوابم و باز هم برگشت که چیزی بگوید، بفهمم چه می‌گوید، اما دیگر هیچ‌وقت نیامد … گفتی خیر است دخترم …

اما، زودتر از آن شب، که آن خواب را دیدم، خدا نیامده بود که سیب بدهد، تو از انارهای فاطمه گفته بودی، که علی توی خرابه‌ها، داده بود به آن مردی که نداشت و بیمار هم بود، فکر می‌کردم انار یعنی فاطمه، سیب یعنی خدا … چاه یعنی علی … اما، محمد همواره پدر بود … تو می‌گفتی محمد «بابا» بود، … محمد تو بودی و من دلم می خواست فاطمه باشم. تو چقدر محمد بودی بابا؟!، من فاطمه نشدم …

می‌دانی پدر، این‌ها را می‌گویم که نپرسی، نپرسی چی شده که نتوانستم؟ … دارم مدام، مدام حرف می‌زنم مبادا بگویی می‌دانی، که خبر داری … مثل آن سال، که توی خواب همه‌ی بچه‌ها آمده بودی که چقدر نگران سوسنی … که توی خواب‌م، دوباره مُرده بودی و من توی چشم‌هایت، که نگاه کردم، دیدم ـ که باز مانده بودند و خواسته بودم ببندم‌شان، ـ  که آب جمع شده بود … همان شب ترسیده بودم، که بیدار که شدم، خدا پشت پنجره، ایستاده بود … گریه کرده بودم … از همان وقت است که شروع کرده‌ام به بد شدن … خوب نمی‌شوم پدر … خوب نمی‌شوم … این‌را خدا هم خوب می‌داند که دیگر دنبال حلقه‌اش نمی‌گردد … می‌دانی چند شب است پدر که سیب نخورده‌ام؟! یک‌بار، تهران که بودم، بچه‌تر که بودم، با دختردایی رفتیم امام‌زاده، تهران از بس که امام‌زاده دارد، زن یادت هست که آمدم گفتم پدر، زن می‌گفت اگر ناشتا، انار بخورید، تا چهل روز گناه نخواهید کرد؟! چقدر خندیدم پدر … حالا، این‌همه شب که سیب* نخورده‌ام، چقدر سیاه شده‌ام پدر … چقدر کبود شده‌ام پدر، مانده‌ام پدر … خدا هم رفته است و من … پایی نمانده که بدوم دنبال‌ش که:« های خدا، سیبم کو؟! … های خدا … دست‌ت کو؟! بلندم کن!! بلندم کن … ببرم بالا! … دست‌ت کو؟! » …

اگر نشود که باز بیایم پیش تو، پدر … تو می‌شود به خدا بگویی، دخترکم سیب می‌خواهد؟! که بگویی چقدر دخترک‌ت خسته شده است از این‌همه جا ماندن؟! که بیاید امشب، باز توی دامن‌م، سیب بگذارد … که خواب بهشت ببینم؟! … که باز هم … وقتی بزرگ‌تر شدم، به « فاطمه بودن » فکر کنم؟!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* عجیب نیست که حتی حروف سین و یاء و باء، توی کی‌بورد، اینقدر به ترتیب، کنار هم‌اند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.