خیلی خیلی کم پیش میآید که به مردن فکر کنم، به اینکه اگر بمیرم، واقعاً ممکن است چه اتفاقی بیافتد؟! به اینکه کاش میشد آدم یک روز، پا بشود برود یک جای دور و دنج، بعد مثل « قوی زیبا » آنقدر بخواند که « خود در میان غزلها بمیرد … »، داستان همهی مردان و زنان بزرگی که قبل از مرگ، مردهاند، یاد ویرجینیا یا هم غزاله حتی، من هم میشد بروم توی جنگلی و خودم را توی گرمای آتش خیس کنم. اما، نه، من جرأتش را ندارم و ترسیدن، از حس عجیب زایشی مکرر، و تصور دروغی دیگر در آنسوی این حقیقت که روزی خواهیم رفت، تهی بودن آنچه آنسوی این سرشاریست، دلهرهی مبهوت کنندهی حضور غایبی که نه برای در آغوش کشیدنت، برای به زیر افکندنت پیش آمده باشد … تا به حال مردن را تصور کردهاید؟!
هر بار که کودکی متولد میشود، اگر ندیده باشی، تصورش برایت غیرممکن خواهد بود که صورتهایی بزرگتر، روشنتر و با اعتماد به نفستر از خودت، منتظر آمدنت، در هیاهویی لذتبخش، آمدنت را تبریک میگویند! اگر آمدنت به موقع باشد! اگر چند صباحی زودتر بیایی و شاید گاهی دیرتر، دستها عجولترند و دلها واپستر و صداها، جوری دیگر حتی. فشارها سنگینتر بر تنت وارد میشوند، نمیتوانی فرصت کوتاهی را، میان ماندن و رفتن را، برای کوچکترین آنی حتی، متوقف کنی … در این فاصلهی کوتاه، ثانیههایی که هر کدام، تشنجی واژگون دارند، تو، نه درکی از ماندنت داری و نه ادراکی از زاده شدن! مرگ هم زایشی دوباره است! اینطور میگویند و من، هربار که کودکی زاده میشود، بیشتر و تشنهتر از قبل، با این زایش نزدیک میشوم … مُردن، نه آنسان که برایت تعیین کردهاند، و نه آنسان که ممکن است پیش بیاید، اگر بشود که خودت، آنسانی که میخواهی زاده شوی … بمیری … سعادتمند خواهی بود …