آقای بارانی‌ام!

 

«و برای تو، عشق آسمانی من! سلامی به رنگ آبی نگاه‌ت تقدیم می‌کنم، در ابتدا و انتهای رویشی که شکفتن و خشکیدنش در یک آن است …».

باران که می‌زند به صورت‌م، نمی‌بینم‌ت که چطور دور می‌شوی … دور می‌مانم و بغض‌م می‌گیرد … سرت را برمی‌گردانی و بی‌آنکه بچرخی از بالای شانه‌ات نگاهم می‌کنی، می‌گویی:«برو سوسا تا بروم !» … می‌گویم:«نمی‌شود همیشه من بروم تا رفتن تو توجیه شود، این‌بار تو برو تا تنها ماندن‌م، دلیل رفتن‌م باشد !»، … می‌روی و من در خاموشی پس از تق‌ و توق پاشنه‌ی کفش‌هایت، سکوت شبانه‌هایم را با ترکیدن بغضی چند ساله می‌شکنم …

 

دست‌هایم می‌لرزند و می‌اندیشم کاش می‌شد عشق را دید، کاش می‌شد وقتی سیاهی و سفیدی چشم‌هایت در هم خیس می‌شوند، نگاه که می‌کنی به آن چشم‌های آبی عجول، دهانی که مرتب باز و بسته می‌شود، یک‌هو خم شود روی لب‌هایت … کاش می‌شد دوباره سر بگذارم روی سینه‌ات، وقتی تن‌م از رطوبت خنک باران می‌لرزد، فشار بازوانت، بهانه‌ی نرفتن‌هایم باشد … کاش … نمی‌رفتیم آقا …

 

« وقتی لب‌هامُ می‌دوختم، توی آتیش‌ت می‌سوختم …

 

آقای لحظه‌های تهی مانده‌ام، حالا که این‌قدر بزرگ شده‌ام که نم‌مانده‌های بو گرفته‌ی خاطرات‌مان، میان تل عظیم حوادثی که از تو دورم کرده‌اند دست و پا می‌زنند و بیهوده صدا بلند می‌کنند تا حواس مرتدّم، ردّی از تو بیابد در انبساط نفس‌هایش … مرددّم که بودی یا نبودی که مُردم … آقای باران‌م !

«آقای بارنی‌ام !

باز هم تکرار تمام دردهایم را برایت آورده‌ام و چنان بی‌تاب منتظر آمدنت که دیوار به جنبش درآمده و پنجره از همیشه عاشق‌تر است، سلام نازنین من !

باز هم برایت آنقدر حرف دارم که تا برسی جواب سلام‌م را بدهی سینه‌ی نازت را پر کرده‌ام از حرف‌های تنهایی‌ام!»

 

آقای آبی‌های روان، دلتنگی‌های همواره‌ای را که آشنای دل‌زخمه‌های من است، گوش کن که چگونه ضجه می زنم از تو … تویی که آن‌همه دور شدی از من، که امروز حتی زل که می‌زنم به صورت محجوب روی دیوار، نیشی در دل‌م نمی‌نشیند که صاحب این تصویر، سال‌ها در سوک من بود و سال‌هاست در سوک اویم. چقدر زود می‌شود فراموش کرد، تو را ، هادی را و تن سپرد به عبور پاهایی که به سرعت دور می‌شوند و این همه دور که می‌رویم … پاهایم چقدر عجولند که برقصند … بچرخم و دامن‌م بلند شود که دستم را بگیری که بچرخیم، که ناگهان میان دایره‌ای پر از خنده و فریاد، صدایم میان دهان گشوده‌ات، خیس شوم از بارانی‌ی تن‌ت … بازویم را بپیچانی و گردم آوری به تن‌ت، دست بیاندازم به گردن‌ت … رقصی که در میان من تمام می‌شود و لذتی که در میان تو آغاز می‌شود … چقدر سال‌هاست که نشده است برقصم توی چشم‌هایت که … بوسه شوی میان صورت‌م … آخ مرد باران‌های بهاری …

 

«تو ای گناه مطهر، جنون عاصی عشق»، بگذار تا در این خنکای کم حواسی‌ی روزهای بهاری، در گیجی و بهت شکوفه‌های تن‌آلوده، دست میان سینه‌ات بگذارم که چقدر مات و دوری میان چشم‌هایم … چه عبث جستم تنی را که بوی تو را بدهد، چه بیهوده آن‌همه گذشتم تا دستی به ماندن‌م دراز شود که دهانی بگوید« دوستت دارم مهتاب» و نمی‌دانی حالا با این باز‌آمدن‌های مردد، خجول‌م از این همه ماندگاری تو، توی تاریکی اتاقی که عادت‌م نشده است بنشینم و یک به یک بشمارم تا سحر تا برخیزی … تا به اشارتی، تن به آتش بسپارم، در عورت پر تمنای میان سینه‌ات، سری پر درد باشم . می‌گذاری تا اکنون که تن آزرده‌ام و دل شکسته‌ام و چینین دگرگون و مفلس، پای در آستان تو نهاده‌ام، با همان لبخند شهوت برانگیزت، صدایم کنی « سوسا کوچولوی احمق‌م»؟!

                                         ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوشته است، سیب را می‌گویم، خواهر زاده‌ام:

«عید بود فقط چند ثانیه به تحویل سال نو مانده بود … امّا او هنوز داشت بازی می‌کرد … خاله بازی ..! به زور از همبازیش جدایش کردند … عید برایش جذابیتی نداشت … او عاشق بازی بود .. شاید می‌دانست عمر بازی اندک است … فردا همه عیب می‌گیرند که بزرگ شدی وقت این کارها نیست. می‌خواست تمام کودکی‌ش را با بازی سر کند … امّا چه زود بزرگ شد … از اول قدش بلند بود … . حالا بلند تر شده بود … همبازی‌ش رفته بود‌ … و بازی‌ش در کوچه … در گوشه‌ی دنجی و شاید درکنار تیر چراغی خشکیده بود … حالا  همه‌اش خاطره بود … خاطره‌هایی که تنها سایه روشناشان مانده بود … . کم کم بزرگ شد … شاید زودتر از هم سن‌[و سال]هایش … شاید زودتر از خودش … خودش بارها ترسیده بود … از بیگانه ای که بی ملاحظه‌ی کودکیش قد می‌کشید … او هنوز هوای بازی در سر داشت …
بزرگ شد … ولی هنوز داشت بازی می‌کرد….این‌بار خودش با خودش … خودش با دل‌ش … بیچاره دل‌ش … دیگه هیچی ازش نمونده بود … بس که تو خاله بازی پیش این‌ُ اون جا گذاشته بود … همیشه هم‌بازیش چاقو می‌اورد .. اون‌هم یه دل … توبه کرد دیگه دل نبره سر بازی … هنوز رو حرفش هست … ولی دل‌ش بعضی وقتا بد جوری هوای تیکه تیکه شدن می‌کنه …!

حالام نزدیکای عیده … دیگه بازی براش جذابیتی نداره … اون عاشق عیده … شاید چون می‌دونه عیدا عمر کمی دارن … شاید می‌دونه تنها چند عید دیگه مونده برا بیدار شدن‌ش … .»

* من عشق می‌خواهم … شعر، دل‌سپردن …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.