نمیدانی چقدر سخت و تلخ است تنها زیستن و تنها نشستن و تنها نفس کشیدن و تنها بودن! بدون شانههای مهربان، خستگی را تجربه کردن … بدون چشمهای عاشق، زیبا شدن … بی حضور روحی بزرگ، به طهارت گناهی آلودن …
«… اما چه رنجی است لذتها را تنها بردن و چه زشت است زیباییها را تنها دیدن و چه بدبختیی آزاردهندهای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سختتر از کویر است. در بهار، هر نسیمی که خود را بر چهرهات میزند یاد تنهایی را در سرت بیدار میکند. هر گل سرخی بر دلت داغ آتشی میزند. در آن روزها که آفتاب و باران بههم درمیآمیزند، در آن شبهای کویر که از آسمان ستاره میبارد و دشت دعوتی را با دل تو تکرار میکند، در سینهی دشتی، افق خونین را مینگری و مسافری تنها از پنجرهی کوپهی قطارش سال نو را در گریبان سپیده تحویل میکند، بیشتر از همه وقت، دشوارتر از همه جا احساس میکنیم که در این «مثنوی»ی بزرگ طبیعت، «مصراعی» ناتمامیم … بودنمان انتظار یک «بیت» شدن! …»
– دکتر علی شریعتی/ هبوط –
بگو با من!
چگونه تحمل کنم ریزش مداوم زخمهای چرکین را؟ چگونه بیصدا نظاره کنم طغیان دردها و رنجها را؟ بگو با من! چگونه بیاسایم در مقابل طوفان عظیم بلایایی که به طمع تنهاییام بر من میتازند؟ …
بی تو این دنیا جای ماندن نیست … ای تمام ماندنم فدای حجم رفتنت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من تو را میخوانم،
و به جستجویت کوچه را میکاوم …