سفر کردن …

 

سفر که می‌روم، آرام می‌شوم. مثل تابستان آن سالی که هادی رفت*، مثل سنگینی آن بار عظیم که پیش فریبا سبک‌ شدم. ارومیه را دوست دارم. شهری که عشق و نفرت را هم‌زمان در من برمی‌انگیزد. وقتی آنجا یاد گرفتم چطور زندگی کنم به تنهایی از میان برزخی معذب بگریزم. آن شبی که میان بُهت و دلگیری و اشک‌هایی که نریخته مُرده بودند، آنقدر توی کوچه‌ها و خیابان‌هایش قدم زدم که خسته و درمانده‌تر افتادم روی تخت اتاق شماره‌ی ۲۱۹ … آنقدر رفتم که گم شوم و نشدم … آن‌وقت فهیمدم که تا خودم، خودم را می‌شناسم گم نخواهم شد … شب تاریکی پر از خنکای مرتعش مه و شبنم. و اشک … اشک‌های مرده‌ی من …

 

اتاق ۲۱۹، روزهای بی‌تکراری که با حضور فرزانه علی‌خواه، و روی آن تخت کنار پنجره، درخت تنهایی که توی آن حیات بزرگ پشت خوابگاه، آمده بود درست جلوی پنجره‌ی اتاق ما، درست برابر تخت من، ایستاده بود … دنیایی برایم ساخت که هنوز مست‌م می‌کند … دل‌م که تنگ می‌شود برای شهرچایی‌اش**و آن پلی که با غروب آفتاب‌ش گفتگوها داشتم، ابرهای زیبای آسمان‌ش، پرنده‌های دریایی‌ که پر از هیاهو اطراف‌مان فراز و فرودی عاشقانه داشتند. و گالری آقای زندی … ارومیه شهر زیبای عبور من از کودکی به بزرگ‌سالی بود.

 

آن سال هم موقع برگشتن از آنجا بود که تصمیم گرفتم در برابر ام.اس کم نیاورم. توی اتوبوس، توی سکوتی که لاجرم کسی جرأت شکستن‌ش را نداشت و نه حتی تمایل‌ش را، من و اسکارلت، ساعت‌ها به این رمز عظیم پرداختیم که «فردا روز دیگری است!»، همان موقع بود که من و ام.اس دوست شدیم. با هم کنار آمدیم … این‌بار برای رفع دلتنگی نبود که رفتم. برای دیدن فریبا و خانواده‌ی کوچک‌ش، برای این رفتم که از موقع فوت مادر مهربان‌ش، از موقع ازدواج‌ش و تولد بچه‌هایش ندیده بودم‌ش. و همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد!

 

همین که دیدم توی برنامه، دو سه روزی پشت سر هم off هستم، به‌ش اس.ام.اس زدم که می‌خواهم بیایم. چقدر خوشحال شدم وقتی گفت او هم وقت دارد و بعد به یک‌باره دیدم سوار اتوبوس شده‌‌ام و دارم می‌روم ارومیه!

 

ساعت پنج و سی دقیقه‌ی عصر روز پنج‌شنبه، بیست و سوم فروردین، فریبا و شوهرش سعید و دخترش هستی را با چشم‌هایی مشتاق نوشیدم!!

 

هستی مثل همه‌ی بچه‌های هم‌سن و سال‌ش، که بیشتر حروف را «د» تلفظ می‌کنند، مدام می‌گفت:« آخه علی خوابه!»، انگار که بگوید من را دوست داشته باش نه علی را، و چقدر دختر شیرینی بود و اسم‌م را چقدر قشنگ می‌گفت «هاله سوسن»!، می‌رسیم خانه‌اشان، و مادر شوهرش که چندین بار تلفنی با هم صحبت کرده‌ایم می‌آید پیشوازم، یاد مادر فریبا می‌افتم و چشم‌هایش و … رفتن‌ش … دلم می‌گیرد. همان تخت‌ش که هر وقت می‌رفتم خانه‌اشان روی آن می‌خوابیدم را برایم آماده کرده است. خانه منتظرم بود …

«آویسا» از نوشته‌هایم مرا می‌شناسد، مثل آن سال که کلی مشتاق دیدار برایم دست و پا کرده بود، این‌بار هم آویسا می آید تا این سوسن معروف را ببیند! هاپوی موزیکالی را که برای اولین بهار هستی فرستاده بودم، نشانه‌ای بود از هاله سوسنی که بود و نبود! تابلوی دختر و درختی را که وقتی آمده بود تبریز برایش کشیده بودم را زده است توی اتاق پذیرایی، سعید از علی می‌پرسد« سیب کو؟»، علی انگشت کوچک‌ش را می‌گذارد روی سیب سرخ توی دامن دختر، هستی می‌گوید:«واشم دطار بکش!».

 

لحظات شیرین و دلپذیری را، حتی بهتر از آنچه منتظرش بودم گذراندم. از اینکه، فریبا با مرد خوبی مثل سعید ازدواج کرده بود خوشحال بودم. از اینکه مامان شده بود و بچه‌هایش از سر و کول‌ش بالا می‌رفتند و سر گردن و بغل مادر دعوایشان می شد، از اینکه هستی اینقدر حسود بود و اینقدر بانمک عصبانی می‌شد، از اینکه اولین بارش بود که آلبود عکس‌های عروسی مادر و پدرش را می‌دید و مدام می‌گفت:«بابایی … عدوس!»، سعید می‌گوید:«بابایی عروس مامانی‌ ِ دیگه!»، مانده بود که بگوید عدوس یا مامانی! چقدر خندیدیم!!

 

هستی که دوست نداشت من مرکز توجه مادرش باشم، عصبانی می‌شد و می‌گفت:«دوشتت ندادم!»، گریه می‌کرد و داد می‌زد که بریم بالا، حال آنکه طبقه‌ی بالا بودیم! دل‌م هُری می‌ریخت پایین، یاد مریم داداشی می‌افتادم که حسودی مرا می‌کرد! از اینکه اینقدر بچه‌ها از حضورم معذب بودند از خودم بدم می‌آمد! دل‌م نمی‌خواهد وقتی پسر ناهید می‌بیند مادرش فقط با من حرف می‌زند برود جلوی پنجره و محکم جیغ بزند و گریه کند … ولی خب … تقصیرم چیه؟!

 

وای که چقدر از کتاب‌خانه‌ی سعید خوش‌م آمد و از بوفه‌ی فیلم‌هایش، آن‌همه فیلم زبان اصلی و فوق‌العاده‌ای که با ترتیب و سلیقه ردیف چیده بود، از آن‌همه حوصله و علاقه لذت بردم.

امروز برای فریبا اس.ام.اس زدم:«محرمانه! فریبا جان از شوهرت یه کپی بگیر و پیست کن توی فولدر زندگی من!»

                                                        ـــــــــــــــــــــــــــــــ

البته هر چه زور زدیم، این آقا را هم نشد که ببینیم!

 

 * یادگارها را همان موقع نوشتم. به یاد هادی و فریبا …

** شهر چایی به فارسی می‌شود رودخانه‌ی شهری، پارک زیبایی است که در طول رودخانه‌ای که از میان شهر می‌گذرد ساخته شده است. مرغان دریایی با سر و صدای وحشتناکی بر فرازش پرواز می‌کنند. در مسیر رود و پارک، چندین پل وجود دارد که یکی از آنها در مسیری قرار داشت که من برای رفتن به گالری استاد زندی از روی آن می‌گذشتم. عصرها موقع برگشتن، روی پل می‌ایستادم و غروب زیبای خورشید را تماشا می‌کردم. چیزی که آن موقع برایم در این شهر جالب بود، نزدیکی آسمان بود به زمین … چیزی که در شهرهای بزرگ ندیدم … این روزها آنجا هم بزرگ شده است … آسمانش دور شده است!

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.