مرد و درخت گردو

دوره
دبستان بود، جلوی در خانه‌ی همسایه‌مان که با دخترش توی یک کلاس بودیم ایستاده
بودم، یادم نیست صحبت از چه بود، و چطور شد که وقتی زن با مرد آمدند داخل کوچه من
خندیدم!

هیچ‌وقت
فراموش نکردم که زن چقدر عصبانی شد، مرد چوب زیر بغل داشت و به آرامی کنار زن که
خواهرش بود و البته همسایه‌ی ما، راه می‌رفت … تنها چیزی که به خاطر دارم این
است که من به آنها نخندیده بودم! بعد از اینکه کلی دعوایم کرد، هم‌چنان غرزنان
رفتند سمت انتهای کوچه، و من از خجالت سرخ مانده بودم.

یادم
نمانده چقدر بعد از آن روز عصر، مرد زنده ماند تا من با هر بار دیدن‌ش سلام کنم،
تا شاید خدا مرا به‌خاطر خنده‌ی نابجایم ببخشد … و اصلاً اینکه می‌شد با هر بار
دیدن سلام کردن، تقصیری از من بخشیده شود؟! یا اصلاً مرد از من دلگیر بود تا ببخشد
یا نه؟! و اصلاً خاطرش مانده بود که این دختر کوچولو با آن چشم‌های ترسو، که هر
بار که می‌بیندش سلام می‌کند کیست؟! … فرقی هم نمی‌کرد برایم … مرد مرده بود!

زن
هم همین چند روز پیش، مرد … خیلی خیلی وقت پیش می‌شد که من هرگز ندیده بودم‌ش،
از حال‌ش هم خبری نداشتم. مادر نمی‌گفت و من عادت به پرسیدن نداشتم که زن بیچاره
چه مرض بدی گرفته است که ماه‌هاست توی بیمارستانی در تهران بستری است و بعد …
نمی‌دانم اصلاً چطور شد که مادر گفت … که زن هم مرده است!

زن
ماجرای غریبی داشت، مثل تمام زن‌ها، و مثل تمام ماجراهای عجیب و غریب … اما،
جالبی‌اش برای من، شوهر مجنون‌ش بود … صورت تیره و عبوس و گنگ مرد، وقتی از
دارالمجانین می‌آوردندش خانه، عصرها، راه‌ش را که می‌کشید برود، می‌پیچید به سمت
بالای محله و به آن درخت گردوی تنومند حیاط خانه‌ی همسایه نگاه‌کی می‌کرد و شب‌ها
که برمی‌گشت هم … باز، به همان درخت گردو … با خودم می‌گفتم اگر این درخت را
ببرند، مرد حتماً گم خواهد شد … مرد گم شد … دیگر نیامد، اما، درخت هنوز سر
جایش مانده است … همان‌طور بزرگ و بلند!

مادر
بارها قصه‌ی مرد بیچاره را، برای‌مان تعریف کرده بود … همیشه تعریف می‌کرد چون
دوست داشتم … چون باورم نمی‌شد مرد چقدر وقتی جوان‌تر بود، زیباتر بود، و خنده‌روتر 
… و بعد که دیوانه‌اش کردند، این زن را برای‌ش گرفتند … و دل‌م برای زن بیچاره
می‌سوخت … مرد را نگاه می‌کردم که تا می‌آمد از کوچه رد بشود دخترها فرار می‌کردند
توی دالان‌ها، و من، می‌ایستادم که ببینم هنوز می‌رود ببیند درخت سر جایش هست یا
نه؟ … می‌ترسیدم توی صورت‌ش نگاه کنم … زیبا نبود … ترسناک هم نبود، اما به
جلو که خیره می‌ماند و پیش می‌رفت … هول برمان می‌داشت! فقط آنقدر می‌ایستادم که
بیاید و از من رد بشود و برود سر کوچه، بپیچد سمت چپ و بعد؛ دنبال‌ش می‌رفتم و
منتظر می‌ماندم و از میان فاصله‌ی دیوار و تیر چراغ برق نگاه‌ش می‌کردم، که سرش را
درست وقتی بلند می‌کرد که می‌رسید درست روبه‌روی درخت، نگاه‌ش می‌کرد، لبخند می زد
و برمی‌گشت و … می‌رفت … به همین ساده‌گی …

مرد
گم شد، زن مُرد … و من، چقدر گریه کردم آن شب که تابوت چوبی‌اش را دیدم … و
نتوانستم بگویم سلام! … و درخت گردو … منتظر مردی است که سال‌های دوری است
مانده است چشم‌انتظار دری که برویش باز شود …

 

روح‌شان
شاد …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.