افسوسم؛ شکستم، میشکستم، شکستنم از خود بود که
میشکستم … چقدر شکستم تا بشکنم و فقط نظارهای
بود در این نظری که مناظرهی نظارههایش شکستنی
بود پای تمام شکستگیها هم … من شکستم از
شکستنی بزرگ و سزا بود چنین تا بشکنم؟ … بگذاشتم و گذاشتنم
و بگذشتم … گذشتم … آخ از این همه دل که تنگ است
و دلتنگم … آه بسوز … بسوزان آهم بسوز … هر چه بود
و نابود بسوز …بسوزم، بسوزانم و
به سوزاندنم سوخت … سوختم از این همه سوز …
بسوزم به سوزی که میسوزم …
(سه شنبه، ۶ مرداد، ۱۳۸۳)
________________________________
دلتنگ که میشود در سرایش این قلب محجوب، من در تمنای کدامین چشمه از چشمان آبیات، به دشت دلواپسیهایم خیره بمانم محبوب؟ در رهگذر دستهای تو از حاشیهی ممتد تنم، حس دلپذیر درنوردیدن روحت میان داغی نفسهایی که هنوز نمردهاند، مرا در جنونی پر عطش میکشاند. دست بر دست تو، میان انبوه کینهتوزی از دستهایی گرسنه، من برای من بودنم، آوازی از حنجرهات میخوانم. گوش سپردهای به تپش قلبی که زیر سنگینی دلنشین سرت، نا ندارد برای برخیزاندن سینهای که دستهایت محصورش کردهاند، من به تمنای کدامین انگشت تو بود که سوختم؟!
برمیخیزم و در نبود تو، شانه به شانهی هر چه بی توست، پاهای خستهام را وا میدارم، همهی پیراهنهای آبی را به رکوع پلکهایم، در سجود لبهایم بنشین! بنشین آقای من! چقدر سالهاست که من ماندهام و روح گرم تویی که نیستی … نبودی و من، چگونه آفریدمت که درماندهام از نبودت؟! خداوندگاری که در عشق مخلوقش چنین درافتاده است … گِل ِ تو میان انگشتانم و رنگ چشمهایت توی نزدیکترین پیاله، لب میرسانم به آبیترین چشمت! چشمت خیس میشود از
بوسههایم، مینشینم به تماشای تنی که نبود، آسودگی تنی که هرگز نیاسودم … محبوب من! نگاهم کن که چه فرسودم!
فرسودیم و نماندیم میان سنگپارههای جاماندههای این جاده، با هر آنچه از من و تو جا مانده بود، نه قلبی که عاشق بشود و نه دلی که بتپد، یا نه! دلی که عاشق بشود و قلبی که بتپم؟! گوش کن! اینجا که کلمات در میمانند، در سوز بوسههایی که فلجم میکنند، آه کوتاهی میان نوازشهایت و تنآزردگیی پس از نیایشی عجول، زیر نور چراغهای دوّار، چشمهایی کشیده در پهنهی سرد آسمان … زیر ریزش مداوم آیههایی که میرمانندم … میرمم و درمانده میشوم از تو! در نرمانرم لمس لبهایت، تق کوتاه برخورد دندانهایی که از سرما میلرزند، یا از تعجیلی معذب و لذیذ، به هم خوردن ردیف انگشتانی که انگار در سبقتی مدام، که مبادا نشود، نتواند لمست کند … میبوسمت!
چشمهایم را میبندم میان نوازش سرسامآور آوازی که در گوشهایم میروند و میآیند، صورتت روی صورتم خم میشود، دستم را میگذارم روی صورتت، میگویی، آرام میگویی دهانت را باز کن … نمیکنم، دست میاندازم دور گردنت، میگوید پیاده میشوم! نگاه میکنم به درختهای سبز آنسوی خیابان، پاهایم کرخت شدهاند، سرم را بلند میکنم، حرکت که میکنیم، صورتی کنارم خم میشود سمت من، چشمهای درشت و آبی رنگ، خوابت میآید سوسنم؟! سرخ میشوم را نمیبیند، یا میبیند و لبخند میزند؟ برمیگردم و به درختها، میگویم هوا چقدر امروز گرم است، دستم را میگیری توی دستت، تب داری سوسا! برمیگردم، مرد میگوید پیاده میشوید؟! … پیاده میشوم …
هوا چقدر سرد شده است این روزها …
_______________________
* تنها مطلب معقولی که در این زمینه خواندهام … اینجا، در حنظله!
« چند روزی است که طرح مبارزه با مفاسد اجتماعی و ارتقاء امنیت اخلاقی جامعه نقل مجلس خیلیها خصوصا جوانان و احزاب و گروههایی است که اظهارات گوناگون و بعضا ضد و نقیضی در مورد این طرح بیان میکنند.
صرف نظر از گروههایی که با برخوردهای الزام آور در این خصوص مخالفت میکنند، نحوهی برخورد برخی گروههای منتسب به اقشار مذهبی که داعیهی مبارزه با این پدیده را داشته و در جبههی همراهی و همدلی با نیروی انتظامی هستند در مقابل پدیدههای مشابه نشان میدهد که حنای خلوص در میان این گروهها کمتر رنگی داشته و بیشتر این داد و فریادها صرفا برای کسب محبوبیت در میان اقشار مذهبی جامعه است.
برای مثال در همین هفته چهارمین دوره جشن بازیگر برگزار شد. برگزاری این مراسم قطعا با نظارت و تایید مستقیم ارگانهای دولتی خصوصا وزارت ارشاد است که نیم نگاهی تصویری به این جشن و جشن دیگری که با عنوان جشن کارگردانان برگزار شد و مقایسه آنچه به عنوان مبارزه با ناهنجاریها یا مفاسد اجتماعی در حال اجرا است نشان میدهد؛ آنچه از کوزهی دوستان میتراود آن چیزی نیست که در آن است! »
** من ستاره میخواهم توی شبهایم … حتی در میان ابریترین شبهای این روزها … من ستاره میخواهم آقای من … که وقتی افتاد بمیرم!