های کبوتر سفید من!
نگاه کن که چقدر کوچک شدهام برابر سنگینی غصههایت … اینجا که نه من هستم و نه تو … جماعتی عظیم از فربهی تو، از تکدر من … کاش بگذاری پنجره را بگشایم … میگذاری تا دست بکشم بر صورتت؟ … که وقتی لبهایم را میبوسی، فشارم که میدهی به سینهات … نفست که برید، نگذارم رها شوی؟!
دلم تو را میخواهد و عبورت را از سینهام … دلم سردی منقبض پاییزی را میخواهد که در تو گرم شوم … آخ از این بارانی که خیسم میکند امشب … آه از اندوه تو و غربت لجوج چشمهایم توی صورتت … میگذاری امشب سرم را بگذارم روی سینهات وقتی خوابم نمیبرد از وحشت رفتنهایت؟! … میگذاری همین حالا ببوسمت؟! میگذاری؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اینجا باز هم باران بود … رگبار بود … رگ بود که دهان گشوده بود از آسمان و باریدن گرفته بود خونش بر صورت تشنهام … چقدر تشنه بودم امروز … چقدر دلتنگ … چقدر عاشق!
امروز مثل دوشنبه روزی که رفتم تهران باران بود … دوشنبه بود و باران و من جایی قرار نیست بروم … حتی پیش تو .. حتی میان چشمهایت … و تو شاید هرگز ندانی که چقدر برایم عزیزی و چقدر دوستت داشتم … حتی اینکه میخواهم اینجا از تو بنویسم … حتی اینکه بنویسم … مثل آن دخترک توی تصویر دوریان گری، بنویسم … و تو نروی … تنهایم نگذاری … چرا تا فهمیدی دوستت دارم خواستی بروی که گریه کنم؟!
** و خاطراتی گنگ و ناپیدا … خسته …
*** میگویند کمی به فکر مادرم باشم! و من ترسیدم از مرگ!