میگویم زخمه زخمه، در تکاپوی کورسویی از آنچه روزگاری داشتم، نمیدانی چه مینوازد این روح سرگردان! دست میکشی از نوازش گیسوانم در باد، سرم را که بلند میکنم، آنقدر آبی شدهای که میترسم … هنوز هم در همان کودکی اسیر ماندهام که دوستش داشتی … و تو هر روز با من بزرگتر میشوی … آنقدر بزرگ که درمیمانم که این تویی یا خود من، خویشتن راستین من در من، صدایی که اینطور مدام در گوشهایم طنین دلکشی میپراکند که هوس میکنم لخت شوم در آبی شوم چشمهایت … خویش را بدرم و در این دریدنی خشمگین، دستهای تو باشند و بازوان ترسیدهی من … در عمق متراکم رودی که به سینهی تو میریزد … در خشماخشم چرکین و ملتهب اندیشهای که سالهاست از هر آنچه غیر توست، دورم داشته است … چقدر دلم کفر تو را میخواهد و ارتدادی معصوم … و در این عصمت چنین دریده شدهای … سرانگشتان پر مهری که زخمهایم را بخیه زند … از انتهایی به انتهایی … و از این همه چرکابهی لزج و تهوعآوری که میان نخ و انگشتانش و پوست ملتهبم میخزد، تنها آنچه در خاطرم میماند، چشمهای فروافتادهای باشد و لبخندی که پوست مردهی صورت سفید ماتی را کش داده است … دلم تو را میخواهد!
زمانهایی میان تاریک و روشن آسمان، آن چشم فروافتادهی مهربانی که میافتد روی لبهای خدا، من تلاش قلبی را میبینم که مدام در میان پنجهای کینهتوز، تاپتاپ میزد … از صدای آن است که بیدار میشوم یا از این همه گرمای مسموم کننده، میان بستری خیس از بودنی کابوسوار، صورت تو میان سقف اتاقم و من، آویزان است … میپرسم: هنوز هم روزی خواهی آمد؟ … صورتت روی صورتم خم میشود، رویم را برمیگردانم و لبهایت در فضایی میان من و تو، صدا میشوند، روزی خواهم آمد … روزی خواهم آمد … چقدر حجم سنگینی دارد حضورت!
ـــــــــــــــــــــــــــــ
* من این روزها حالم خوب نیست … و حالم خوب نیست را چقدر دلم میخواهد توی سینهی وسیع کسی هقهق کنم … چقدر دلم میخواهد به بازوی مهربان کسی تکیه بدهم وبگویم که چقدر حالم بد است این روزها … چقدر دلم گریه می خواهد …
** این هم حالش خوب نیست … چقدر حالها بد هستند این روزها …
*** میگویم: «چه فرقی میکند؟! … که این لیلی مذکر باشد یا مؤنث؟ … که فرهاد کوهکن باشد یا شیرین؟ …مجنون تو باشی یا من؟ … ماه همان ماه است و عشق همان …»، خب! راستی چه فرقی میکند حالا که من با گذشت این همه سال، مجنون این ماه فروهشتهام و تصویر تن بر تن کوه تن میکنم که شیرینم را نقش زنم بر این همه نقش که او زده است؟! … مگر نه این است که من از این مه، جنون یافتهام و از این شور عاشق شدهام؟! … من مجنونم و فرهادم و این دستها …