افسانه برایم نوشته بود:«اگر روزی دشمن پیدا کردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی! اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست! اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت میخواهد!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از «دخترم مهتاب» تا «زندانی تهران»
وقتی متن مصاحبه رادیو زمانه را با «مارینا نِمْت» را خواندم، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد و نیشی میان خندهام سایه افکند، ماجرای «مهتاب» بود. ماجرا را شاید خیلیها به خاطر نداشته باشند، ماجرای یک پزشک ایرانی که با یک بانوی متشخص آمریکایی ازدواج کرده بود و صاحب دختری به نام «مهتاب» شده بودند. تمام اتفاقات پس از آمدن آنها به ایران و خانهی پدری دکتر عزیز شروع شده بود. آن موقع به گمانم من چهارده سالم بود. یعنی نزدیک پانزده سال پیش، کتاب و ادعاهای عجیب و غریب زن آمریکایی، موجب شد محافل غربی به ایشان دیپلم افتخار بدهند و کلی، فیلم ساخته شده بر اساس آن کتاب کذایی هیاهو به پا کرد. تفاوت اینجاست که آن بابا آمریکایی بود و این بابا ایرانی، تنها نقطهی اشتراک این دو نفر، داشتن شامهی قوی اقتصادی ایشان بوده است!
این دو موجود عزیز، که شدیداً انسان دوست هم هستند و شدیداً در جو مخوف و خفقان فکری و تبعیض شدید سیاسی، دچار تنگی نفس شدهاند و پا به فرار گذاشتهاند، و چون اصولاً این بنده خداها، شدیداً روشنفکر هستند برای روشن کردن لامپهای نیمسوز افکار متشنج جهانی، در نهایت خویشتنداری و بردباری و در کمال بیطرفی به نگارش حقایقی دست زدهاند که از شفافیت و زلالی و درخشانی، پیشنهاد شده است برای خواندن این نوشتهها، حتماً از عینکهای مخصوص مشاهدهی خسوف استفاده شود!!
« … ببین، اینجوری نبود که من یک روز تصمیم گرفته باشم که خیلی خوب، من حالا مینشینمیک کتاب مینویسم. من به مدت دو سال در تهران زندانی سیاسی بودم و وقتی که من آزادشدم و آمدم خانه، پدر و مادرم راجع به وضع هوا و باران و باغچه صحبت کردند. میدانی، بعد از دو سال زندگی در زندان، آدم انتظار دارد که کسی چیزی بگوید. بگویدکه “دخترم، تو اگر خواستی روزی راجع به زندان صحبت بکنی، ما اینجا هستیم و حاضریمگوش دهیم.” منتها (پدر و مادرم) از خودشان مطلقاً هیچ عکسالعملی بروز ندادند. مناحساس کردم که آنها واقعاً میخواهند هرگز راجع به این قضیه صحبت نکنند و آن رافراموش کنند. در نتیجه، طبیعتاً هم بعد یک چنین تجربه، آدم ترجیح میدهد گذشته رافراموش کند. من هم سعی کردم گذشته را کلاً فراموش کنم، تا اینکه بیست سال گذشت. درایران که گرفتاریمان بسیار زیاد بود، تا اینکه من توانستم پاسپورت بگیرم و ماتوانستیم بالاخره از ایران خارج شویم. این خودش شش سال طول کشید. ...»
خیلی سخت است! واقعاً سخت است که آدم کسی را نداشته باشد در مورد روزهای سخت زندانی شدنش به عنوان یک سیاسی صحبت کند!! مثلاً همین برادر من که در زمان انقلاب زندانی سیاسی بود، روزانه سه بار و قبل از هر وعدهی غذایی مشتاقانه میرود بالای میز و به مدت سه دقیقه از شکنجههای ساواک صحبت میکند! حالا اگر روزهای جمعه را حذف کنیم که قبل از ناهار، از روزهای ترکش و دود و بوی گوشت سوخته صحبت میکند! میبینید که واقعاً این بانوی عزیز خیلیخیلی خوددار بودهاند که این همه سال صبر کردهاند و بعد از اینکه مادر گرامیشان فوت فرمودند و دیدهاند ای دل غافل همینطور پیش برود و همهی مردم دنیا بمیرند آنوقت چه کسی باقی میماند که به حرفهای من گوش بدهد؟! تازه در این چنین زمان حساسی که همهی پوزهها تیر کشیده شدهاند به سمت ایران و چشمهای خونگرفته و حریص و گرسنه، دنبال بهانهای هستند تا به جرم فقدان دموکراسی و آزادی پوشش و اندیشه و هزار کوفت و زهرمار حساس و بغرنج دیگر از خورد و خوراک و زندگی خود دست بکشند و از آن سر دنیا پا بشوند بیایند ایران و توی جعبههای خوشرنگ و قوقلی مقولی دموکراسیی فریز شده و گارانتی شده تحویلمان بدهند!!! فکرش را بکنید که این بانو چقدر مهربان هستند!!!
« نه، ما اصلاً پناهنده نشدیم. قضیه از این قرار بود که ما به یک انجمن پناهندگی کاتولیک در مادرید (اسپانیا) رفتیم. ما را آنجا قبول کردند. به آنها گفتم که من زندانی سیاسی بودم و لازم نبود توضیح بدهم. و چون کلیسای ما با این انجمن تماسگرفته بود و کشیشهای کلیسای ما به آنها شهادت داده بودند که من واقعاً زندانیسیاسی بودم، این انجمن کاتولیک کاملاً در جریان بود که من دروغ نمیگویم و واقعاًدو سال زندان بودم.»(؟)
خب! چرا چپ چپ نگاه میکنید؟! اولاً از کجا معلوم که ایشان چپی باشند؟! ایشان که دارند میگویند «پناهنده» نشدهاند! فقط به یک انجمن «پناهندهگی» کاتولیک در مادرید رفتهاند! پناهنده که نشدهاند! مگر تا به حال نشده شما به یک پناهگاه بروید و قصدتان پناه بردن نباشد؟! مثلاً رفته باشید اجابت مزاج کنید!؟ ها؟! خب ایشان هم فقط رفتهاند
به انجمن پناهندهگی کاتولیک و گفتهاند مدت ۲ سال زندانی سیاسی بودهاند دیگر! ای بابا!!! حالا چرا گیر میدهید آخر شماها!؟!
«نه، تا حالا اصلاً کسی شک نکرده است. برای اینکه کتاب من چنین جنبهای ندارد که منسعی کرده باشم خودم را قهرمان معرفی کنم. معمولاً آدم وقتی از خودش چیز درمیآوردکه بخواهد خودش را خیلی بالاتر از چیزی که واقعاً بوده، جلوه دهد. من در کتابماعتراف کردم که با بازجوی خودم ازدواج کرده بودم. این که نمیتواند مایهی افتخارباشد.»
هوم! هی شما بگویید این بابا خواسته است قهرمان بازی دربیاورد؟! آخر به کجای تن این بانوی شریف برازنده است که مثل شوالیهها شمشیر و گرز دو سه متری آویزان کند؟! ژاندارک بازی که درنیاورده است! اصلاً هم ادعا نکرده است خدا با او سخن گفته است! قرار هم نیست برای نجات ایران، به همهی شش گوشهی دنیا لشگر بکشد! یا هم برعکس! فقط نشسته است و مثل بچهی آدم، خاطرات تلخ زندگی در ایران را روی کاغذ آورده است! آنهم بدون کوچکترین دخالت تخیلی!!! یعنی از معتبرترین کتب تاریخی جهان هم معتبرتر است! یعنی اصلاً هر جور که فکرش را بکنید، این بانو، شریف و قابل ستایش است! روح بزرگی دارد! نگاه کنید که چطور از «علی»* صحبت کرده است که خواسته بود زنش بشود تا ترتیب آزاد شدنش را بدهد؟! تازه برای خاطر این مرد، شرافتمندانه تغییر نام و مذهب هم داده است! تازه!! در مورد این علی و ازدواجش با این بابا و زندگیی دو سالهاش در منزل این آقا، چیزی به پدر و مادرش نگفته است! حالا روزها میرفته است نزد پدر و مادرش و شبها میرفت پیش علی یا برعکس من اطلاعی ندارم! از خودشان بپرسید!!
با اینکه با خواندن این مطلب و خنگاندیشیهای عجیب برخیها، ناراحت شده بودم، ولی خواندن برخی از نظراتی که از طرف جوانان خوب همین ایران بودند، شاد شدم … خوشحالم و افتخار میکنم و همیشه در همهی مجالس عنوان کردهام که ما … با همه ی اتفاقات و بحرانهایی که حالا به هر جهت متحمل شدهایم، حوانان فهیم و عاقلی داریم …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* جالب است نه؟! که در دخترم مهتاب هم از اسم مستعار علی برای نام بردن از دکتر، پدر مهتاب استفاده شده بود؟! جالب نیست که اسم این مارینای عزیز هم یکهو شده است فاطمه!؟! و خیلی عجایب و غرایب دیگر! …
یک چیزی همیشه برای من جالب بوده است، اینکه تا امروز، با مسیحیها و ارمنیهای زیادی برخورد داشتهام، و با یکی از آنها هم در محل کارم همگار هستیم، و هماره شاهد بودهام که حجاب آنها قویتر، پر رنگتر و شایستهتر از ما مسلمانها بوده است. و مورد دیگر اینکه همین خانم آ. هاکوپیان عزیز، همواره تأکید میکنند که هیچ اسمی را در دنیا به اندازهی «فاطمه» دوست ندارند …