همیشه من اول سلام می‌کنم!

باران که می‌بارد، یاد چشم‌های تو خیس‌م می‌کند … یادم می‌افتد که چقدر تنها مانده‌ام … یادم می‌ماند که هنوز نیامده‌ای و من … چقدر از حضورت خالی شده‌ام!

 

چقدر وقت شده است که نیامده‌ام تا با هم بنشینیم روی همان نیمکت چوبی سبز رنگ؟! تو بلند شوی بروی کنار آن حوض بزرگ و آب‌تنی کردن غازها را نگاه کنی و من، مراقب باشم که مورچه‌ها از مچ پاهایم نخزند بالا، تو برگردی از بالای شانه‌ات نگاه‌م کنی، و بگویی چقدر وقتی با مورچه‌ها می‌جنگ‌م حقیر می‌شوم! آن‌وقت دل‌م بخواهد زمین دهان باز کند ومرا همراه تمام مورچه‌های عالم فرو ببلعد!

 

چقدر وسوسه می‌شوم بروم باز هم بالای همان پُل، چشم بدوزم به سُرخوردن ماشین‌های رنگ در رنگ … و چادرم مچاله شود لای انگشتان‌م، و ترس آخرین برخورد، جمع شود زیر پوست‌م … ترس از زنده ماندن … و سُریدن توی فاضلاب متعفن خاطراتی که از منی دیوانه برجای خواهد ماند … تُردی زمخت خاطراتی که پس از نمردن‌م ورد زبان‌هایی خواهند شد که برای لیسیدن تمام آنچه از من مانده است میان لب‌های برآمده از شهوت و حرص تکان تکان می‌خورند! … چقدر دل‌م نسکافی می‌خواهد … با شیر … و میز کوچک همان کافی‌شاپ … و دست‌های تو را …

 

چقدر وسوسه می‌شوم برای مردن … چقدر وسوسه می‌شوم برای تمام شدن … گذشتن و رسیدن … چقدر … دل‌م تو را می‌خواهد و شکم برآمده‌ی ماه امشب را … چقدر دل‌م می‌خواهد امشب آنقدر ببوسی‌ام که خسته شوم از نفس نکشیدن!

 

همیشه من اول سلام می‌کنم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.