«به سر در شهرداری، بین دو بالکن طبقهی اول، چند سال قبل از جنگ تصویری نصب شده بود. مجسمهای از نیمرخ یک مرد. طبیعتاً کنجکاوی اهالی سانآندرآ به این جریان جلب شده بود. آثار هنری میبایست فقط قدیسان را نشان بدهد و بس. از اینرو چند دهاتی با عجله به سراغ کشیش رفتند تا جویای نام این حضرت جدید بشوند و از معجزات او اطلاعی به دست بیاورند. به ایشان گفتند که آن شمایل، حضرت جدید و مرد مقدسی نیست، با این حال از او نیز گاه معجزاتی سر میزند!
میپرسیدند: آدم خوبی است؟ آدم بدی است؟ باید برایش شمع روشن کنیم؟
دون کستانتینوی کشیش جواب داد: نه، نباید عصبانیاش کنیم.
ـ شمع روشن نکنیم؟ عود نسوزانیم؟
ـ نه، لازم نیست.
آن وقت چوپانها و دهاتیهای سانآندرآ متوجه شدند که آن تصویر شمایل یک جادوگر است. یک زمان در آن دهکده جادوگرهایی بودند که برای حل مشکلات زندگی، بدون اینکه مردانی مذهبی باشند، جادو میکردند. ولی به علت سختگیری پلیس، کشیشها و معلمهای مدرسه رفته رفته نسل آنها از دهکده برافتاد. معجزه، میبایستی صرفاً توسط قدیسان و به دستور خداوند صورت بگیرد. از این رو وقتی آن مجسمه را به سر در شهرداری گذاشتند یک نفر به نزد کشیش رفت و پرسید: کسی که از قدیسان نباشد حق دارد معجزه کند؟
دون کستانتینو با خشونت جواب داد: اگرمایل نیستی به عاقبت مارتینو و لاتزاریو بیفتی، بهتر است دهانت را ببندی.
قضیه همچنان مبهم باقی ماند. ولی از وقتی که فهمیدند آن جادوگر، جادوگر ثروتمندان است، چوپانان و خدمتکاران خانوادهی تاروکی با احترام خاصی به آن سلام میدادند.
…
دون کستانتینو، با وجود خدمت به عیسی مسیح، طرفدار «جادوگر» بود. هنگام آخرین جنگ آفریقا، بر ضد حبشه، نطقهایی کرده بود. نطقهایش حتی در روزنامهها نیز چاپ شد. از قانونی بودن یا بهتر بگوییم «روحانی» بودن «استفاده از گاز خفه کننده» دفاع کرده بود ــ البته اگر این استفادهه برای فتح جهان، از بین بردن قوای بلشویکها و وادار ساختن کافران به روی آوردن به قوای واقعی کلیسا بود ــ
…
وقتی مجسمه کاملاً خرد شد. پسرک عرق پیشانیاش را پاک کرد، رو به جمعیت برگشت و لبخندی زد. جادوگر قربانی شده بود. چکش را در جیب شلوار گذاشت و کتش را پوشید، مثل یک کارگر عادی که پس از اتمام کار، لباس ش را میپوشد. سپس دستش را دراز کرد و چراغ برق را خاموش کرد. دیگر احتیاجی به آن چراغ نبود. پردهای تیره کرد روی صحنه افتاد. مراسم، خاتمه پذیرفته بود. پاسبانها از جایشان تکان خوردند و به مردم گفتند: میتوانید برگردید به خانههایتان.
صدا و حرکات آنها از استبداد تهی بود. به صدای کشیش در پایان مراسم نماز میماند. و این چنین، با یک روز تأخیر، تغییر رژیم حکومت در دهکدهی سانآندرآ جشن گرفته شد. یادآوری تاریخ آن روز، آسان بود. روز سانآنا بود ومردان دهکده سه سال بود که به جنگ رفته بودند.»
یک مشت تمشک/اینیاتسیو سیلونه/ صص۱۰۴- ۱۰۹
ــــــــــــــــــــــــــــ
* اینیاتسیو سیلونه، شاید از معدود نویسندهگانی باشد که نامش را خیلی راحت به خاطر میآورم. مثل فاکنر و کنراد … نان و شراب کتابی دیگر از اوست …
** چقدر خوب است که ناپروکسن هست تا … درد را که مست کرد من آرام بخوابم!