موتیف -۲

۱. آن‌قدر گفت تا که چشم‌م زد! حالا راحت شدید اخوی که ما را دست به قلم نمی‌رود؟!

۲. چقدر این دختر شده است این روزها مثل من در همان روزهای دورم …

« زمانی کوه را مشت می‌کردم …

زمانی زمین لقمه‌ی مدرسه‌ام بود …

زمانی همه را دوست داشتم …

زمانی عشق آب‌نبات‌م بود …

ولی حالا …!

حالا غولی شده‌ام برای خودم … بچه می‌خورم … بزرگ می‌ترسان‌م …

زندگی می‌کنم …

همه دوست‌م دارند … با این تفاوت که مزه‌ی آب‌نبات‌م یادم رفته است …

زمین،که یک روز می‌خوردم‌ش، … هضم‌م می‌کند !»

۳. می‌گویند نزدیک است به این‌که افتخار کنیم که زن‌یم!!! یعنی … آقایی هست که خیلی تمایل دارد به احقاق حق بانوان … بخوانید:

«آدم عشق را آتشی می دانست که کس را ، از شعله ی آن گریزی نیست

آموخته بود که عشق امانتی است آسمانی، قدیم و ازلی ، که بر تار و پود های ذهن و زبان، تن و جان ِ آدمی در هم تنیده شده است و فضای میان ِ عاشق و معشوق را معطر و خوشبو می کند

.

پس حوا را به حاجت ِ خویش خواست . غافل از آن که حوا نیز در پی کاری که در خفا کرده بود ، او را به حاجت ِ خویش می خواست

.

حوا گفت : نمی شود ؛ مگر به این جا بیایی

و چون آدم نزدیکش رفت ، گفت: نمی شود ، مگر از این میوه بخوری

سپس مشت ِ بسته اش را پیش ِ آدم باز کرد وخود با سر انگشت ِ ظریف و زنانه اش یکی را برداشت و به لبان ِ آدم نزدیک کرد تا او دهان باز کند . کمند ِ ابرو بر دل ِ آدم انداخت و عشوه در کارش کرد : بخور تا خوشه ی غصه و اندوه را فراموش کنیم و به خرمن ِ شادی برسیم

.

آدم پرسید : چگونه در پیش گاه ِ خدای جرئت می کنی؟

.

حوا پاسخ داد : دو دانه خوردم و هیچ گزندی ندیدم ، بلکه شاداب تر شدم . می بینی؟ حسی بی نام و نشان مرا فرا گرفته است

.

آدم گفت : استغفار کن تا خدای ببخشاید

.

حوا پاسخ داد : به زندگی ِ جاوید ِ من و خودت بیندیش ، به عشق و شور و فتنه ای نّه هزار سال بلکه باید تا ابد در دلت غوغا کند

.

آدم گفت : اندیشیده ام . حتی دیده ام که دیگر فرشتگان از میوه ی این درخت می خورند . لاکن با هشدار خدای چه کنم که شیطان را به قالب ِ موجودی پرتوان و فتنه گر ساخته است ؟ موجودی که می داند که علم ما در آن حد نیست که بتوانیم در برابرش مقاومت کنیم

.

حوا گفت : خدای من و تورا با دو دست ِ پر توان ِ خود در زیبا ترین صورت آفریده است

در ما ، از روح ِ خود دمیده و تو را جانشین ِ خود بر روی ِ زمین قرار داده است

نظر ِ لطفش همیشه با ماست

حتی اگر ما آن موجودی نشده ایم که او می خواسته و در انتظارش بوده است

.

آدم پاسخ داد : خدای ، زمین و زمان و آسمان و افلاک را با دستان ِ خود و در دو روز آفرید ؛ آنان هم باید تکبر و نافرمانی کنند؟

.

حوا گفت : ما در بهشت ِ جاوید ِ خدای نیستیم ای آدم ! کمی به خودت که آدم باشی و من که حوا باشم بیندیش

ما باید عملی کنیم تا به آن بهشتی که خدای وعده داده است راه یابیم

همه ی هستی ِ بهشت این نیست که ما می بینیم

جهانی بس گسترده است و ما جزء کوچکی از آنیم

.

آدم پاسخ داد : من به خودمان اندیشیده ام لاکن چاره ای نجسته ام

حتی ابلیس نیز حیله ای نمی داند که چاره ی کار ی ما کند

او عصیان گ
ر است

فقط می گوید از این میوه بخور تا جاوید شوی

آخر چگونه بخورم وقتی که میوه ممنوعه است

کاش سروش ِ غیب فرمانی تازه آورد

.

حوا پرسید : مگر تو از رحمت ِ خدای بی خبری؟

.

آدم پرسید : مگر تو از عذاب ِ خدای بی خبری؟

.

حوا گفت : اگر یکی از ما بخورد و دیگری نه ، از هم جدا می شویم. من خورده ام . تو نیز بخور تا سرنوشت ِ ما ، بار ِ دیگر به هم بپیوندد و گره ی عاطفه ی بین ِ ما محکم تر شود

.

آدم گفت : ما نباید از هم جدا شویم

.

حوا گفت : بخور تا در بهشت یا روی زمین باهم بمانیم

.

.

.

آدم چون دید حوا را هیچ گزندی نرسید، آن سه دانه را از حوا گرفت

در دهان گذاشت و جوید

با آب ِ دهان نرمش کرد

مزه ی خوبش را چشید

با لذت قورتش داد و خدای را شکر کرد و بر شیطان لعنت فرستاد

.

گندم که از حلق ِ آدم فرو رفت و به شکمش رسید

ناگاه پوشاک ِ بهشتی از تن ِ خودش و حوا فرو ریخت

هردو برهنه

با عورت های پیدا

از شرمی که داشتند ، می دویدند و برگ ِ درختان بر خود می نهادند

لاکن آن برگ ها جدا می شدند

سر انجام پنج برگ از درخت انجیر آنان را پوشاند

حیران می دویدند به دور خود و هراسان از چشمانی که پیدا و نا پیدا تعقیب شان می کرد

ناگاه بانگ در بهشت افتاد : آدم و حوا نافرمانی کردند

بی راه شدند از راهی که خدای در برابرشان نهاده بود. چون از آن درخت چشیدند ، زشتی هاشان آشکار شد

.

مستی از سر ِ آدم پرید

رعب و هراس بر او غلبه کرد

زانوهایش لرزید

درد ِ شکم گویی پاره پاره اش می کرد

به خود پیچید . ناله کرد

جبرائیل و میکائیل و عزرائیل که به آنان می نگریستند، به تلاطم در آمدند

اسرافیل ، صور برلب نهاد و ساز ِ سوگ سر داد

در این میان ابلیس به شعف درآمد

می دوید و می رقصید و پایکوبی می کرد

هیچ نمی گفت و فقط پایکوبی و دست افشانی می کرد

فرشتگان صف در صف ، رج در رج ایستادند به نظاره

اندیشه ی آنان بی آن که سخنی بگویند ، حسی را آشکار می کرد

مرد از زن ساخته نشد ، بلکه
زن از مرد ساخته شد

مرد در برابر ِ چشم ِ زن خلق نشد ، بلکه زن در برابر ِ چشم ِ مرد آفریده شد

آیا زن دروازه ی شیطان بود که مرد را مجاب کرد گناه کند

آیا زن باید پیوسته جامه ی سوگ و ژنده برتن کند ؟

صدای ابلیس در بهشت طنین انداز شد : آدم و حوا همان کردند که من گفته بودم

نه آنکه خدای فرموده بود

آنان از این پس به عشق های کوچک سر گرم می شوند

گاهی عاشق ، گاهی فارق

گاهی عاقل ، گاهی دیوانه

گاهی تنها ، گاهی در جمع

گاهی برنده ، گاهی بازنده

آنان زندگی را برای زندگی کردن می خواهند

.

..

 

 

 

محمد محمد علی / آدم و حوا / رمان / تهران / انتشارات کاروان / چاپ هفتم ۱۳۸۶ / صص۱۲۶-۱»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.