شدیداً که منتظرم!

وقتی مردی که دوازده سال پیش عاشق دخترانه‌هایت بود، هنوز تا می‌بیندت برمی‌گردد و کناری آنقدر می‌ایستد تا بیایی و رد که شدی، اگر توانست گوشه‌ای از صورت خسته‌ات را قاب کند …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

در تاریک روشن چشم‌هایی ناپیدا در میانه‌ی شب، صدای نوازش کوبه‌ها روی تن فرسوده‌ی درهای چوبی کهنه، پاکشیدن‌هایی مضطرب …

 

در هیاهوی منجمد نفس‌های این جهانی، دست‌هایی میان زمین و آسمان در کاوشی عظیم بودند برای دریافتن رمز غریب خلقتی که نامکرر تکرار می‌شود … میان توبره‌ای از اندوه و رنج، قرص‌قرص ماه و در هر میانه‌ی دری که بوی ماه تازه صورت‌های رنجور و شکم‌های گرسنه را کشیده است پیدا می‌شود … دست‌هایی پیش آمده تا درد، دردهایی آغشته با التماسی بی‌پاسخ … نگاه‌هایی خیس و صورتی متبسم، شانه‌هایی فروافتاده از بار اعتمادی سنگین … و توهمی مرتعش در باد … ماهتاب …

 

ماهتاب! ــ چه برازنده‌ای ماهتاب امشب این سیاهی‌ی روشن آسمان خسته را … ــ چه می‌ترسم از ناباوری این روح از تکرار خداوندی در زمین، که به یقین، تا نخواهم نمی‌توانم … این خدایی که تویی را نپرستیده‌ام هرگز … خدایی که تویی را میان باک و بی‌باکی، میان حرص و عزت، میان هست و نیست برگزیدن، در تمنایی تن‌پوشیده در نور، خداوندی رنجور … اطلسی توبه‌کار … را پرستیدن!

 

صورت‌ محجوبت را میان خویش گرفته‌اند دست‌هایی ناآمرزیده، و تیغ تیز حسادت در نیام خویش در لرزشی عجیب، نیمه شبی خسته را منتظر است. خداوندی با فرق شکافته (!) خواهند آفرید خاک‌آفریده‌ها … آفرینندگان خداوندانی حریص، در هفت آسمان … و تو خداوندی در بیابان! در برهنه‌گی سوزناک تن زمینی که سالها تشنه، لب به سینه‌ی آسمان مالیده است. تو آفریده می‌شوی و از خانه‌ات برون می‌خزی! ــ این‌گونه نوشته‌اند ــ میان خسته‌گی زنی، درون سینه‌اش فرو می‌روی و چشم‌هایت را می‌بندی تا زمانی‌که محمّد نامی تو را به نام خداوندی‌ات بخواند! و چنین بود داستان زایش خدا در زمین!

 

در بد آب و هوا ترین بلاد عالم، در میان صورت‌هایی خشمگین و شهوت‌هایی آخته و خون‌های تیره از انگور و خرما، خدا سخنی شد در سینه‌ی مردی و از شکم برآمده‌ی زنی، از میان دیواری شکافته خداوندی جوان متولد شد. نه آسمان به زمین چسبید و نه زمین به آسمان جهید و نه آن سرزمین سوخته، بهشت برین شد! … خدا به همین سادگی وارد دنیایی شد که آفریده بود، میان نیرنگ و نفرت و شهوت مردمی که از جنس او بودند و خلیفه‌اش بر زمین. آمده بود برای زندگی میان کسانی ‌که فراموشش کرده بودند … از میان شکافی عظیم در دیوار کعبه!!

                                

گفته بودم اگر نمی‌گفتند تو در کعبه زاده شدی، من در خداوندی‌ات شک نمی‌کردم و ایمان می‌آوردم به سر خداوند میان حلقه‌های چاه … من ایمان می‌آوردم به رستم عرب! و تو چه می‌دانی اگر نمی‌گفتند تو خداوندی، من ایمان می‌آوردم به امامت تو؟ ایمان می‌آوردم به حجه‌الوداع محمد(ص) و چشم می‌بستم از ارتداد این قوم پریشان … تو می‌دانی من ایمان‌م به خداوندی تو از ایمان‌م به امامت تو تا چه پایه متزلزل‌تر است … و تردیدی که همزادم شده ‌است گویی، تو بگو ای خداگونه‌ای بر زمین! زیستن در این غربت را چگونه دیدی؟! «شقشقیه!»

 

گوش می‌دهم به شب، و به هاله‌ای در میان ماه، تو سر فرود آورده‌ای و زمین تو را در میان گرفته است. آسمان سرد شده است از تن تو که می‌لرزی و دل‌ت که می‌چکد از چشمان‌ت، خدا! و من نشسته ام کمی آن سوی‌تر، تا صدایت که پیچید میان آب، دلوی از آن برگیرم. خداوند تنها، در میان گامهای ایستاده‌ی نخل‌های بارور، زمین زیر پایم را به نیش بیلی می‌کاوی، زنان بی‌شوی و کودکان‌شان را، فریاد می‌شوی از این خلقت! در تنهایی رقت‌انگیزی، فرشته‌گانت هر شب در جستجویت بر زمین فرود می‌آیند و تو سر فرو می‌بری در چاه! نمی‌بینندت، نمی‌یابندت … سال‌هاست گم شده‌ای و نفس نفس به شماره نشسته‌ای … «أنا الحق».

 

به هزار کین، فریب‌ت دادند و نتوانستی که برخیزی که خداوندی بودی سوگند یاد کرده، از حکمت تنزیل هاروت‌ها و ماروت‌ها، حالا باید که بینندگان بر عرش تو مفروش، ببینندت که چه سان فرو می‌غلطی و دم برنمی‌آوری که سوختم … سوختم!

 

خداوند زاده شده در میانه‌ی شب! کودکی را که در رحم آن زن پرورانده بودی را به کین که کشتی که چنین از کین کشته شدی؟! هان؟!

 

و هنوز این ارتدادی شده است بر روح من که تو خداوندی یا انسانی؟ … اگر نمی‌گفتند تو در کعبه زاده شدی، من در خداوندی‌ات شک نمی‌کردم … اگر نمی‌گفتند تو …

 

و … سوگند به شب، زمانی‌که شکافته می‌شود … سینه‌ی زمین تشنه، و سوگند به ماه، زمانی‌که فرو می‌غلطد … سوگند به تو، که من … ایمان نیاورده‌ام هنوز به کفرت!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

*
زمانی‌که گفتی بهترین نقطه‌ی عالم را برایم آرزو می‌کنی … عادت نکرده بودم به ماندن … چنین که می‌روم، رفتنی تا بازگشتنی به خویش، از خود گذشتنی تا خدا … و خدایگانی شدن در خود … فکر نکرده بودم به این ساعت‌های پرشتاب … عجول!

 

** کاش دروغ نبود و دوست که شدیم، شرم نبود و ادب بود و صداقت بود و احترام!

 

*** شدیداً که منتظرم!

**** دانشگاه ارومیه که بودم، به سفارش نهاد نماینده‌گی رهبری تابلویی کشیدم از تولد این خدای بی‌نظیر. سال ۷۶ بود، خانه‌ی کعبه بود و زنی با کودکی در آغوش و شکافی در دل دیوار و نوری منبعث، حتی یادم هست که گل‌های پای تابلو را برای اینکه بهتر در بیاید، بردم پیش استاد نقاشی‌ام آنجا(آقای زندی)، که نمی‌دانم از چه جهت تابلو را خراب کرد … خلاصه؛ دو سال بعد روی شیشه‌ی اتوبوسی همان طرح را دیدم به سبک مینیاتور!!! مو نمی‌زد! عجیب نیست؟! بارها خواسته‌ام ارومیه که رفتم یک جوری از آن تابلو اگر هنوز باشد عکسی بگیرم. بارها خواسته‌ام بفهمم آیا نقاش آن تابلو از روی تابلوی من به چنین ایده ای رسیده بود یا اینکه این هم همان قصه‌ی قدیمی‌ی است؟! که استادان ادبیات و شعر درست‌ش کرده‌اند … خدا داند!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.