گویی بعد از آن یلدابازی، اپیدمی نقطهچین بازیها تمامی ندارد! حالا هم قرار است در مورد کسانی که بر زندگی و اندیشهی ما تاثیر گذاشتهاند، بنویسیم. من البته تصمیم دارم که تنها در مورد آنها که بر شیوهی نوشتنم تاثیر گذاشتهاند، بنویسم.
نمیدانم، به راستی به اینکه کدام نویسنده یا کدام کتابها، در روش نوشتن من تأثیر داشتهاند، هرگز فکر نکرده بودم. خیلی سخت است بگویم، چون من از هر نویسندهای کتاب نخواندهام. وقتی بچهتر بودم، صرفاً کتابهای ثقیل و متراکم کتابخانهی برادرم طعمههای من ِتشنهی خواندن بودند، که عمدتاً اجتماعی و سیاسی و فلسفی بودند و این را هم اضافه کنم که برادر من فقط تعداد انگشتشماری رمان در مجموعهاش داشت، مثل کلبهی عمو تُم، خرمگس، آواز کشتگان از رضا براهنی، تهوع از سارتر، دو سه تایی از نمایشنامههای برشت، و داستانهای بهرنگ به زبان ترکی و یک داستان بلند به نام «عصای سفید» که اسم نویسندهاش یادم نیست … گمانم همینها بودند. یعنی به واقع، به جز جایزههایی که گاهی معلمهای محترم به واسطهی معدل بالا و شاگرد اول شدنم تقدیمم میکردند(مثل شنگول و منگول که هنوز هم دارمش!) تا سال آخر دبیرستان که با تمام شدن درس و مشق، سیل رمانهای محشر به دامنم سرازیر شد، رمان خاص دیگری نخوانده بودم. از سال هفتاد و پنج، با بیشتر خواندن، تشنهتر و حریصتر میشدم، و چیز غریبتر این بود که من به هر رمانی رغبت نمیکردم ولی در خواندن کتابهایی که خوره- کتابهای دیگر نتوانسته بودند بخوانند، کنه بودم! مثل «کوری» که در عرض یک بعد از ظهر، یعنی از ساعت سه تا یازده شب خواندمش! و یا «دل تاریکی» اثر فوقالعادهی جوزف کنراد! که با اینکه آن کتاب فسقلی صد و چند صفحهای شش ماه وقت مرا گرفت، تمامش کردم! ولی در عوض از کتابی مثل «دنیای سوفی» ابداً خوشم نیامد! و نیمه کاره رهایش کردم! این از سلیقه ی عجیب و غریب من!
در مورد نویسندههای ایرانی سختگیرتر بودم! فیالمثل از نویسندههایی مثل بزرگ علوی یا جلال آلاحمد و صادق هدایت(با اینکه همهی مجموعههایشان را خواندهام) خوشم نمیآید! ولی از سیمین دانشور، صادق چوبک، شهریار مندنیپور، و غزاله علیزاده و رضا براهنی با اینکه فقط چندتایی از کتابهایشان را خواندهام، عجیب خوشم میآید!
خب! با این اوصاف، و با توجه به اینکه من در هیچ کارگاه نویسندهگی شرکت نکردهام! حتی یکبار، و اینکه، هرگز تمایلی به تقلید نداشتهام، تنها چیزی که میتوانم به جرأت بیان کنم این است که من مقلد احساس خودم بودهام! عدم تمایل من به تقلید، نه تنها در نوشتن، حتی در ظریفترین رفتارهای اجتماعیام، کارهایی که انجام میدهم، حتی در روش خواندنم ، نقاشی کردنم، گلدوزی کردنم، رسمالخطم مشهود است! من حتی در دوست داشتن هم مقلد کسی نیستم! اینرا به صرف خودخواهی من نگذارید، گاهی مقلد بودن خوب هم هست، اما من هرگز در تقلید موفق نبودهام!
تنها یک بار خواستم سبک نوشتاری غزاله علیزاده را تقلید کنم که ماحصلش شد «داوودیها». اما، با توجه به اینکه از کتابهایی که خوانندهشان را گیج میکنند و در پرده سخنها دارند خوشم میآید، یا از آن دست رمانهایی که در آنها اسم نقش چندانی در شکلگیری شخصیتهای داستان ندارد، این نحو نوشتن من، خصوصاً در اولین نوشتههایم تحت تأثیر قرار گرفته باشد. اما تنها نویسندهای که آرزو دارم مثل او باشم، ویلیام فاکنر است.(اما خیلی ها هستند که توانستهاند مقلدین خوبی از سبک نوشتاری روزهای خامیام باشند!)
من هم، با اینکه با نویسندههای خوب زیادی آشنایی ندارم، همین جا، از هداکم، نیکوی عزیزم، خوخانوف، نیروانا و بهمن عزیز دعوت میکنم برایم از هر کسی که در هر موضوعی و به هر بهانهای از او تاثیر گرفتهاند بنویسند!
آقا ما دیر فهمیدیم موضوع از چه قراره! شما اول بروید ببینید ماجرا از چه قرار است بعد بنویسید!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شده است که نوع خاصی از موسیقی، یا حتی یک ترانهی خاص، بوی خاطرهای ناب را برایتان داشته باشد؟! بوی اولین عشق، بوی اولین بوسه، بوی اولین هدیه، اولین حس قشنگ … حس آخرین دیدار حتی؟! … من چرا وقتی این ترانهی هندی را میشنوم، ـ با اینکه از ترانه های هندی خوشم نمیآید ــ اینطور صورت هادی میآید جلوی چشمهایم؟! … چرا اینطور دلتنگش میشوم؟!