یاد «هشت بهشت» افتادم … یاد براتی که دادی به آن غلام ساده دل … و یاد براتی که شاید، شاید میشد میدادی به من ….
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدای نازنینم، سلام!
اینرا که برایت مینویسم شاید خیلی کمتر از آنچه فکر میکردم نزدیک شدهام به تو. خیلی شاید مسخره باشد اینکه بنشینم برای کسی نامه بنویسم که هنوز من قلم نجنبانده، نانوشتههایم را میخواند، اما، نمیدانم چرا اینقدر محتاجم به نوشتن برای تو … میشود برای چند لحظهای رویت را برگردانی تا من آسوده بنویسم؟! میشود برای یک نیم ساعت ناقابل، خدا نباشی و بگذاری بنویسم که چقدر این همه دور بودن از تو ، بیچارهام کرد؟ و تو با آن چشمهای تیره، براندازم نکنی که یعنی مطمئنی؟! و من پشتم بلرزد و یکهو یادم بیاید که تو خدایی و من … منم!
خوب است! همیشه فکر میکردم خدایی مثل تو داشتن، خدایی تا بدین پایه مهربان و زودخشم، جسارتی در آدمی به وجود میآورد، جسارتی که گستاخانه در برابرش ایستادن تنها گوشهای باشد از سرانجامش … و سرانجام من شد این سوسنی که نشسته است تا بنویسد که خوب امتحانی از من نگرفتی، این رسمش نبود به آزمونی بکشیام که یقین میدانستی مردود خواهم شد. یادت هست که چقدر نزدیک بودی به من؟ و آنهمه سیب توی دامنم، دلتنگ نمیشدم برای هیچ کسی جز تو و شبهایی که ماه کامل میشد حیاط خانهمان بوی تو را میگرفت و من مینشستم روی زانوانت تا سرخی سیبی را میان سرخی دهانم قورت بدهم؟ حالا، چند ماه است که گرد شده است و تو نیامدهای و من همچنان منتظر ماندهام؟ و چند وقت شده است که سیب نخوردهام؟! حسابش از دستم در رفته است … خیلی وقت است … خیلی دور …
تو باید حساب دستت باشد … تو همیشه حساب دستت هست … حتی وقتی خواستم توی بازی جر زنی کنم و بهانه آوردم که چرا باید همیشه تو بگویی چه بازی کنیم و تو گفتی باشد! خیلی راحت گفتی هر طور تو بخواهی و گفتم یک بازی جدید و گفتی چی؟! بازی جدیدی بود، خیلی جدید،خودم هم بلدش نبودم! یک شب تا صبح که تو خواب بودی نشستم و طرحش را ریختم! صبح که شد نگذاشتم دست و صورتت را بشویی و نشستیم برای بازی … بازی مال من بود و قوانینش هم مال من بود ولی باز هم تو بردی! چقدر صورتت وقت بردن آرام است … حتی وقتی کم مانده است خیال برد سرمستم کند … صورت آرامت عصبیام میکند … چرا همیشه اینقدر آرامی؟
گفتم بیانصافی بود که اینطور به امتحانم کشیدی … گفتی تو حق نداری به نحوه امتحان گرفتن من ایراد بگیری، من از همانی امتحانت کردم که خیال میکردی خوب آموختیاش … گفتم آموخته بودم اما نه حیلههای تو را! نگذاشتی که هرگز بیاموزم که چطور دستت را بخوانم! همیشه دیر میشود که بدانم با من چه کردهای … و خودم با خودم! مثل این تنی که به هر هوسی آلودم تا امروز که نشستهام تا آماده شوم برای رفتن، پشتم بلرزد … بلرزم که چقدر خالیام! گریهام بگیرد و هی بخوانی توی گوشم! «صد بار اگر توبه شکستی … باز آی!» و چرا اینطور شد که راه را هم گم کردهام و هم پاهایم را! چه مزاح تلخی بود این معاملهی تو با من …
آب آب، تن آلودهام را به آب شستهام را آلودم … کجاست آتشی که تابم بیاورد؟ … اینطور که وانمود میکنم تو نزدیکی به من، با آن صورت برافروخته و چشمهای مهربان … گرم … و مشتی که بازوانت را چسبانده است به تنهات … خدا، خدا … کجاست بادی که فرو ریزدم؟! که ریختم از آب … آب … آتش … و خاکی که نمیپذیردم … چه بد معاملهای کردم با تو … چه بد کردم با خودم … و ثروت عظیم روحی را که تو، گفتی برتر است از من بر من …
…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به خدا خواهم گفت گوشهگوشه دردم را … خوشهخوشه صبرم را … بگذار بسوزدم … بگذار تا زمین بلرزد از من و تن من … این آلوده تنم … به خدا خواهم گفت …
** میگوید خانم جعفری حسابی دعامون کن ها! میگویم باشه! شماها رو حسابی دعا میکنم خودم رو «تصاعدی»!!!
*** کسی گفته بود من مستجابالدعوه هستم! باور شده بود و بودم! ندا آمد که ناپاکی که دهان میگشاید برای نرسیدن صدایش به عرش، هر چه میخواهد، میدهیم … از همان صدا بود که دیگر دعاهایم مستجاب نشدند!