*فریبا که پرسید، بگو سوسن خانهی خدا را که دیدی چه حالی شدی؟ … تا گفتم گریه کرد، تا گفتم وقتی دیدمش، قلبم توی دهانم میتپید …
** قرار بر این بود ببخشم … نشد اما که همان سه نفری را ببخشم که تا به امروز نشده است که ببخشم … حتی با اینکه یکیشان را یکبار در خواب دیدم که بخشیده بودمش، از خواب که برخاستم … نبخشیده بودمش …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چقدر دلم نوشتن میخواهد، حالا که نشستهام و خستهگیی روزهای رفته از تنم گذشته است، بوی تو هنوز در مشام تشنهگیام مانده است … و تمام بودنم در حسرت ریزش مداوم اشکهایی که تطهیرم کردند!
تو ایستاده در انتهای خواهش این چشمهای پرهوس، من وامانده در چرخش این دوران سنگین زمین زیر پایم، تو … تویی که در چنین دلتنگی مذابی آغوشی به وسعت بودنت گشودهای و من در چنین حقارتی در غروری آخته میسوزم … نگاهم کن! تو ای آسمان چشمهای زمین، زیباترین … تو، لحظهای را در من طلوع کن که بشود نشدههای خلقتی چنین عصیانگر را برآشفت … خدایا … مرا بنگر، اینطور که آن چشمهای نازنین را از من برگرفتهای، مگر نمیبینی که چهسان میسوزم از این ترس؟! اینطور که دست کشیدهای از من، نمیبینی مگر که چگونه از دست شدهام؟! … آه از منی که سوختم …
هفت روز در عطشت سوختم تا در آغوشت بسوزم … هفت روزم چنان دورم داشتی که توانم از تاب بشد، این همه را که پذیرفتی و مرا از درت راندی تا فریاد شوم و درد شوم و تحقیر شوم … آنقدر کشاندیام تا از پای افتادم … با دل به سویت شتافتم … چشم گرداندم و دیوارهایی بود از من میان ما، دیوارهایی کدر و مرطوب و متعفن … و تو در پاکیزهگی التماسی متبرک، من به دامان شب شدم … شب بود که در آستانت به خاک افتادم . التماست کردم … به تمام تنهایی تنم میان آنهمه تن ایستاده در پیرامونت که در حول تو به هزار احوال در میگشتند، من تنها مانده در فریاد حنجرهای مضطرب، پنجه بر صورت میکشیدم … چقدر طولم دادی … چقدر طول کشیدم؟ … رنج بردم در این سعی و … آب … را … به عشق جستم!
دیر ماندهگیام را میان بهت و ترس و اضطراب سر آوردم … اشک میجوشید و میترسیدم از تمسخر چشمهای مردمی که نمیدانستند مرا با تو چه معاملهای بوده است … نه پای آمدنم بود و نه قامت ایستادنم که نشستم … و چشمهای تمسخر آنهایی که نمیدانستند این جوانک با این تن سالم، چطور است که اینطور نشسته است تا … تا تو ثابت کنی که نه به پای تن آمدهام … نشد تا بدوم در پیرامونت … پروانه شوم در چراغ دیدهات … خدا؟ … مگر ندیدی که خشم بودم و التماس و حسرت؟ … ندیدی که میسوختم؟! … ندیدی که سوختم … سوختم!
نه من دویدم که تو چرخیدی و من میان دستهای تو … چنان اشک ریختم تا تمام تنم را بشویدم، چنان آتش شدم که سوختنم را ببینی … چنان افتادم که برخیزاندیام … در هوسناکی دیدار تو، قاصدکی شدم میان الیاف سرگردان بالهای خنک فرشتگانت … در تلاطم چهچههی گنجشگکان آن تحریم سجدهگاه، من پر شدم در پرواز روحم … روح شدم در پرواز کبوتران حریمت، من پرواز شدم در آسمان شوط هفتمت … هفت آسمان حضورت را هفت فرسنگ را هفت بار در نوردیدم و هفت بار نوبه کردم و هفت بار سوختم و از نو بر شدم و از نو سوختم، هفت بار فریاد شدم و هفت بار سنگ شدم و هفت بار صاعقه شدم و هفت … هفت شدم در آسمان نگاهت … هفت شدم … مثل یک هفت، یک کبوتر … یک پرواز … یک جفت بال … یک عالمه هفت … یک عالمه پرواز هفت در آسمانت … پروردگارم … پروردگارم!
نه به پای دویدم که پای نداشتنم را خواسته بودی و نه بالی بود پریدنم را … چه رنجور افتادم بر آن آستان پُر قدرتت خدای … و رنج بردم در آستان حضورت … خدایا، من دانسته راه به خطا سپردم و تو، در صفا، مروهام دادی … من نگاهت را دیده بودم و پشت کرده بودم و تو، چشمهایم را دیدی و پشت نکردی … آه مهربان من … خدای من … خدای من … تو شنیدیام و ایستادی … تو … زمانی که گفتم:« خدایا، سیب میخواهم! سیب مرا بده!» هنوز لبخند داشتی بر لبت … و اگر میدانستم که هر آینه چه بیتابی برای من، در دم جان میسپردم … ندانستم! اکنون، مرا از غربت تلخ این زمین … برگیر!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. دوستان خوبی که آنجا هم فراموشم نکرده بودند، فاطمه حقوردیان نازنینم … ممنونم!
۲. چیز جالبی که آنجا برایم پیش آمده بود این بود که هر کسی را که دعا میکردم یا به نیابتش نماز میخواندم، وقتی به هتل برمیگشتم میدیدم برایم اساماس فرستاده است! مثل فاطمه، مثل بانوی سبزینهها … بنتالهدی … آقای زمزمههای بارانی ( این به این معنی نیست که بقیه را دعا نکردهام! به خدا گفتم این سبد را از من بگیر! پر است از درود همهی دوستانم … همهی کسانی که خواستند یا یادشان رفت بخواهند یا گفتند و من فراموشم شد … بگیر این سبد را … دستم افتاد!).
۳. متاسفانه نشد که با پای خودم اعمال احرام را به جا بیاورم … با تمام حسرت و آرزو و تلاشی که داشتم، نشد … خیلی برایم سخت گذشت، جواب دادن به پیرمردها و پیرزنهایی که متعجب از من بودند که چرا مثل آنها … ولی خدا در این سفر چیزی به من داد که هرگز، هرگز با پای تن اگر میرفتم نمیداد … براتم داد!
۴. دو مورد سحرانگیز این سفرم، یکی صدای وحشتناک دلکش و مسحور کنندهی پیش نماز مسجدالنبی بود که عطش نمازهای جماعتش هنوز میکُشدم و دیگری چهچههی گنجشکهای مسجدالحرام بود در حوالی هر وعده اذان …