یک توضیح کاملاً بیربط!
معمول بر این است در آیین نگارش از گیومه، برای بیان و نقل قول مستقیم از کسی، استفاده میکنند. یعنی وقتی جملهای را انداختی داخل گیومه، یعنی این حرف من نیست. این نوشتهی من نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
موهایش را زرد کرده بود، خیلی زرد. آنطور که مرد تاب داده بود دور مشتش، دستهایش را گذاشته بود نزدیک گوشش و فشارشان میداد به ریشههای موهایش، مرد موهایش را میپیچاند بیشتر و بیشتر و میکشید بالا، از درد مچاله میشد و میترسید اگر قد راست نکند موهایش یکجا کنده شود، تا میآمد قدش را راست کند دست سنگین مرد تمام صورتش را میپوشاند، تلو تلو میخورد و آنطرف اتاق میخورد به لبهی تیز برآمدهگیی دیوار آشپزخانه و جمع میشد توی خودش و با آن دو تا دستی که بیشتر نداشت، نمیدانست موهایش را بگیرد یا سرش را و یا صورتش را؟ که مرد خودش را میرساند و خرناس هم که میکشید میترسید حتی تکان بخورد که مبادا همانجا بگیردش زیر لگد و بزند توی شکمش، نمیدانست خودش را چندلا بکند و تا بخورد که نشود توی دستهای بزرگ مرد اینطور تاب بخورد. از دستهای مرد که آنقدر بزرگ بود و آنطور موهایش را گرفته بود و بلندش کرده بود و کشانده بودش توی اتاق خواب، زن داییاش داد کشیده بود که ولش کند و نکرده بود. دلش خواسته بود یک لحظه میشد از لابهلای پوست جر خورده بپرد بیرون و فرار کند توی باغچه، مادر دست زن دایی را گرفته بود و دایی در اتاق را قفل کرده بود.
چشمهای پف کردهاش هنوز زیبا بود، داشت دستش را توی هوا تاب میداد و تل موهای دختر را که ریخته بود روی کف اتاق جمع میکرد. وقتی گفته بود با مرد خوابیده است و دیگر خیلی دیر شده است، چیزی روی گونهی چپش داغ شده بود. مرد را که زن داشت هم کتک زده بودند، آورده بودندش توی خانهی بزرگ و آنقدر زده بودند تا صیغهاش کند. جا به جای پوست سرش زق زق میکرد، فکر میکرد تمام سرش مثل بادکنکی است که بچهگیها پرش میکرد از آب، سرش همانطور، عین همان بادکنک تاب میخورد روی گردنش، کنار مرد نشسته بود و گفته بود «بله!» … مرد را خیلی زده بودند، گفته بود من باهاش نخوابیدم و زده بودند توی دهانش، دختر گفته بود با او خوابیده و حالا دیگر زنش شده بود.
توی اتاقی که درش قفل بود، آنقدر کتک خورده بود که نفسش بالا نمیآمد. آرزو کرده بود توی همان قابلمهی کوچکی که زندایی جهیزیهاش بود برای دو نفر غذا بپزد، ذوق کرده بود سر سفره بنشیند و مرد که رسید برایش چایی دم کند، بگوید خسته نباشی و مرد ببوسدش و بغلش کند و بنشینند با هم توی حیاط، چایی بخورند. تمام تنش درد میکرد و نمیدانست با آن دست های کوچک، کجای تنش را بگیرد. لابهلای دیوارها، روی زمین که میافتاد و دلش میخواست بگذارد همان طور روی زمین بماند و بلندش نکند، با آن انگشتهای کلفت، جابهجا سیلی که میخورد و گریهاش گرفته بود کمکم.
عصر که رسیده بود خانه، شروع کرده بود به جمع کردن لباسهایش که مادر پرسیده بود «کجا میخوای بری؟!» نترسیده بود که بگوید «من شوهر کردهام مامان!» زل زده بود توی دهان بهت کردهی مادر و گفته بود «زن صادق شدهام!» مادر زده بود توی سرش و افتاده بود پایین پلهها که خواهرهایش دویده بودند توی حیاط دنبال دخترک. مادر هنوز داشت میزد روی رانهای لاغرش وقتی دایی ناصر از ماشین پریده بود جلدی توی کوچه و طاق در را از هم جر داده بود و هوار شده بود توی حیاط. بسته بودندش به صندلی و انداخته بودندش توی ا
نباری. نترسیده بود که بگوید «من با صادق خوابیدهام! من که دیگر بچه نیستم دایی! من الان شوهر دارم!» دایی با صندلی بلندش کرده بود انداخته بودش توی حیاط.
دکتر گفته بود هنوز باکره است. این را که شنیده بودند، مرد را دوباره کشیده بودند توی خانهی بزرگ و دوباره زده بودندش، مرد گریه کرده بود و به فراست افتاده بود، از دردی که توی شکمش بود، گفته بودند طلاقش بده و طلاقش داده بود.
کبودیهای تنش که خوب شده بود کمکم موهایش هم رنگ گرفته بودند و دیگر توی سرش آب تاب نمیخورد. چادر سفید با گلهای صورتیاش را سرش کرده بود که قرمزی بلوز آستین کوتاهش توی چشم میزد، با دمپاییهای پاشنه بلندی که دایی گرفته بود برایش. سینیی چایی را گرفته بود جلوی پسر، که کت و شلوار بژ پوشیده بود و یقهاش آنطور آهار خورده بود که انگار گردنش را خر خر خراش میداد. دلش سوخته بود. زل زده بود توی صورت مرد و خیال کرده بود با هم نشستهاند توی حیاط، کنار دیوار و تکیه دادهاند به هم و دارند چایی میخورند. آنوقت بوی یک جور سوختهگی میآمد و دوتایی میدویدند توی آشپزخانه و قابلمهی کوچولو روی اجاق دود میکرد. شامشان که میسوخت، مرد با آن دستهای بزرگش بغلش میکرد و میرفتند ائلگلی و پای پلهها کباب میخوردند. اینبار کسی نزده بود توی گوشش که بگوید «بله!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*یاد دستهای برادرم میافتم … که چقدر بزرگ است … و چقدر سنگین!