رنگی‌رنگی

«مردان یهودا، چون سپاهی را که به سوی‌شان می‌آمد بدیدند، یهودا را گفتند:«چگونه با شماری چنین اندک، با سپاهی چنان انبوه پیکار توانیم کرد؟ ما بی‌رمقیم و امروز چیزی نخورده‌ایم.» یهودا پاسخ گفت:«ای بسا جمع پُرشمار که به دست جمعی کم‌شمار درافتد و برای آسمان* یکسان است که نجات را با جمعی پُرشمار فرو فرستد یا با جمعی کم‌شمار، چرا که پیروزی در جنگ بسته به فراوانی‌ی سپاه نیست و قدرت از آسمان درمی‌رسد. اینان آکنده از بی‌شرمی و گناه، به مقابله‌ی ما آمده‌اند تا ما را با همسران و فرزندانمان به هلاکت رسانند و پوست از ما برکنند. لیک ما از برای زندگی و سنت‌های خویش نبرد می‌کنیم، و آنان را برابر ما خُرد خواهد کرد. هیچ بیمی از ایشان به راه دل راه مدهید.» چون از سخن گفتن بازایستاد، به ناگاه بر آنان یورش برد. سارون و سپاه‌ش در هم شکستند …»

 

 

آیات ۱۸- ۲۴ بند سوم کتاب اول مکّابیان/ صص ۲۰۳ – ۲۰۴ / کتابهای قانونی ثانی/ کتابهایی از عهد عتیق/ ترجمه پیروز پارسا

 

* «برای آسمان»: «برای خدای آسمان‌ها» اصولاً از ذکر کلمه‌ی «خدا» به خاطر احترام به نام او پرهیز شده است.

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خیلی دل‌ش اسمارتیس می‌خواست، از همان گلوله گلوله‌هاش که توی دست دخترک توی مینی‌بوس دیده بود، شکل دو تا دایره بود، که چسبیده باشند به هم، ردیف رنگی رنگی‌ی اسمارتیس‌ها، به‌ش می‌گفتند هشت، هشت انگلیسی، این‌را بلد بود، … خدا خدا کرده بود، آخر هفته که برادرش خواست ببردش بیرون، اگر گفت پول دارد چیزی برای‌ش بخرد، بگوید که چقدر دل‌ش اسمارتیس می‌خواهد.

 

مادر گوشه‌ی مانتویش را ریز با چرخ خیاطی دوخته بود تا مشخص نباشد که پاره شده است، خیلی حوصله خرج داده بود ولی مشخص بود، آن روز یادش رفته بود طوری بنشیند که کسی نبیند، پایش را انداخته بود روی پای دیگرش، دست‌ش را هم گذاشته بود لای دو پایش، بخیه‌ها را مشت نکرده بود و داشت به حرف‌های دوست‌ش گوش می‌داد. دختر، گفته بود که چقدر دوست دارد همیشه لباس‌های گران‌قیمت بپوشد، مانتوهای مشکی‌ی گاباردین، مقنعه‌ی کریپ، کفش‌های نایک و نایس …، چشم‌هایش را ندیده بو
د که چطور پایش را انداخته بود پایین و جفت‌شان کرده بود و مانتویش را پهن کرده بود روی زانوهایش، با لبخند قشنگی داشت تأییدش می‌کرد، دختر یک‌ریز حرف می‌زد و وانمود می‌کرد حواس‌ش به کفش‌های لاستیکی‌ی او نیست، انگشت‌ش را کشیده بود روی بخیه‌های بدریخت و گوشه‌ی لب‌ش بالا آمده بود و پوگی کرده بود و با دست‌ش گوشه‌ی مانتو را بالا آورده بود و گفته بود «چقدر بد دوختن‌ش!»

 

از روسری خوش‌ش نمی‌آمد، شبیه روسری‌ی دوست‌ش نبود، گل‌هایش شبیه بود ولی مثل مال دوست‌ش نرم و برّاق نبود، نخی‌ی کهنه‌ی بدرنگی بود، طوسی بود با رگه‌های قرمز ـ قهوه‌ای، موهایش را با یک حرکت گذاشته بود زیر روسری و دگمه‌ها را موقع پوشیدن کفش‌هایش سر انداخته بود. کفش‌هایش را دوست داشت، اولین بار بود که نخواسته بود بابا برایش بگیرد، بابا که کاغذ را می‌گذاشت زیر پایش و با خودکار قرمز دور پایش را خط می‌کشید و می‌برد بازار تا برایش از آن کفش‌های ورنی‌ی سیاه قدیمی بگیرد، همیشه هم بزرگ‌تر از اندازه‌ی پایش بودند. گریه کرده بود و داداشی برده بودت‌ش سر چهارراه که یک کفاشی بود، کفش‌های رنگی رنگی که ورنی نبودند، لازم هم نبود اندازه‌ی اندازه نباشد، اولین باری بود که کفش اندازه‌ی پایش می‌خرید، مغازه‌ی بزرگی بود با یک دنیا کفش، کفش‌های قرمز پاشنه بلند، صورتی ورزشی، سفید عروسکی … کفش نخودی گرفته بود که بندهای مشکی داشت، زیره‌ی کفش سه رنگی بود، مثل مال دوست‌ش که یک خط نارنجی از وسط زیره‌ی مشکی داشت. شاید که مارکش مثل مال او نبود، سیاه که نبود کافی بود. حالا، هر بار که با دستمال خیس پاک‌ش می‌کرد مثل روز اول نو و نوار می‌شد، همراه برادرش که توی کوچه راه می‌رفت، سوار تاکسی که می‌شد انگار دنیا را به‌ش داده باشند، نیش‌ش باز می‌شد، نگاهی به کوچه می‌انداخت و دماغ‌ش را بالا می‌گرفت. آخر هفته‌ها، سوار تاکسی می‌شد و همراه برادرش می‌رفتند فالوده بستنی می‌خوردند، یا هم می‌رفتند پارک، تخمه می‌خوردند، سوار قایق موتوری می‌شدند … گاهی که داداشی پول زیاد نداشت، دور استخر قدم می‌زدند و پشمک می‌خوردند. خدا خدا می‌کرد داداشی پول داشته باشد برایش اسمارتیس بگیرد، وقتی رسیده بودند به اتاقک وسط پارک، قدم‌هایش را کند کرده بود و سراپا گوش شده بود که مبادا توی آن شلوغی نشنود برادرش تعارف می‌کند چیزی بردارد، از اتاقک که کمی رد شده بودند برگشته بود و به چشم‌های برادرش نگاه کرده بود و به دهان‌ش، برادرش برگشته بود و لبخند زده بود:«چی دوست داری؟»

 

بسته‌ی آدامس بادکنی‌ی رنگی را گرفته بود توی مشت‌ش، توپی بودند و رنگی، توی بساط مرد، اسمارتیس هشت انگلیسی نبود، مهم نبود، … اینها هم خوب بودند، رنگی که بودند … یکی‌اش را گذاشته بود توی دهان خودش و یکی را هم داده بود به داداشی … هشت تای دیگر برایش مانده بود. داداشی وقتی آدامس‌ها را برداشته بود لبخند زده بود، لبخند تلخ خجولانه‌ی داداشی را خوب می‌شناخت، هیچ‌وقت نمی‌گفت برندار! وقتی برداشته بود گفته بود:«یک چیز بهتر بردار!» همین را برداشته بود. کنار استخر که قدم می‌زدند، دختربچه‌ها با موهای بافته‌ی براق‌شان، که روبان‌های قرمز و آبی بسته بودند، دور و برش بالا پایین می‌پریدند، کفش‌های قرمز پولک‌دار پوشیده بودند با جوراب‌های سفید ساق کوتاه، زانوهای تمیزی داشتند. بسته‌ی آدامس را بالا گرفته بود جلوی سینه‌اش، از این‌که بچه‌های دیگر دست‌ش را نگاه نمی‌کردند دلخور بود.

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* آقای معلم خوب کم جمعیت‌ترین مدرسه‌ی ایران … غبطه می‌خورم به شما!

** خدایا! لذت بخشنده‌گی را از من دریغ مدار، زمانی‌که کسی از سرما می‌لرزد و من هزارمین لباس گرم زمستانی را تنها برای اینکه رنگ جدیدی را امتحان کرده باشم می‌خرم … چقدر این روزها حس می‌کنم از این لذت محروم‌م …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.