نمیشود برای مرد، همه چیز بود، و انتظار داشت تنها برای تو باشد، بماند … مردها همواره در رفتنند و بازایستادنهاشان برای درک لذتی نو و بازیافتن نیرویی است که راه از پاهاشان گرفته است … اگر بنا بود یک تن خواستهای ما را ارضا کند، توحید چنان جهانشمول میشد که از ابتدای خلقت تا این لحظه که داری میخوانیام، ذرهای نشانه از حضور خداگونهها نمیبایست وجود داشته باشد. حال آنکه حتی مؤمنترین بندهگان نیز میان خود و خدای خود واسطهای قرار میدهند که نداشتههای آن خدای برتر را تکمیل کند … من هرگز آنقدر کامل نیستم که تو را از حضور زنهای دیگر بینیاز سازم … هر چند داشتههای من فراتر از داشتههای آنان باشد. همین که یکی از نداشتههای مرا دارد کافی است تا به سوی او متمایل شوی … حتی یکی از نداشتههای من!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیلی دلتنگ شده بودی که آمدی سراغم نه؟ مثل آن وقتها که من دلتنگ میشدم و میآمدم سراغت و سرم را میگذاشتم روی زانوهایت و دستهایم را گره میزدم به پاهایت … انگشتانت گره میخوردند به موهایم … موهایم جمع میشدند توی مشتت و پهن میشدند روی صورتم، با نوک انگشتانت میزدی کنار و یکهو که شانههایم تکان میخوردند یا نوک انگشتانت بیهوا انتهای خیس طرهای از گیسویم را لمس میکردند، به تندی تکانی میخوردی و من به ناگهان توی آغوشت بودم … با سری افکنده به سینهات و شانههایی خسته از تنهایی … و تو تکانم میدادی، آرام و صدای آشنایت میپیچید توی گوشهایم … میشدم سوسن کوچولوی تو!
خسته هم که بودم تو بودی و لیوانی داغ از چای، که بوی دارچین میداد یا هم هل، با قطرهای لیموی تازه، ترش! لبهایم را ورمیچیدم و ته زبانم جمع میشد و توی دهانم پر میشد از آبی بی طعم و مزه، چشمهایم را نیمه باز و بسته نگاهت میکردم که میخندی آرام و بیصدا، لپم را میکشیدی … میشدم سوسای قشنگ تو …
من کوچولو بودم و قشنگ و تپل، زیبا نبودم، … احمق هم بودم گاهی … تو قد بلند بودی و آبی، زیبا، با چشمهایی بینهایت آبی … آبی مثل کاشیهای تند کف حوض، مثل آسمان صاف و مخملی مدینه، … خم میشدی و نوک انگشت سبابهات را میگذاشتی گوشهی سمت چپ لبم، اگر اخمو بودم هر دو انگشت سبابهات را میگذاشتی و لبهایم را میکشیدند تا بخندم، «بخند! یه ریزه! اینقد!» میخندیدم، یه ریز، اینقد! … نشد که حتی یکبار بگویی چقدر زشتی سوسنم.
نشد که بگویی چقدر تلخی سوسنم.
من خدای خورشید بودم … میسوختم و تو در نور من شستشو میدادی همه میخکهای سترون را، ذره به ذره، آب بودم و تشنهگی بودی و من برای تو تلخ نبودم و زشت نبودم … تو برای من، زیبا بودی و شیرین … بزرگ بودی و بلند، من خم که می
شدی، خورشیدی بودم پشت کوه، کوهی در آنسوی خورشیدم تو بودی … تو، سجده کردی در برابر این خدا که گم شد توی تاریکی روزهای بی تو بودن … گم ماندهام هنوز … نگاهم میکنی که وانمود میکنم راه را بلدم، چشمهایت نگرانند و دلواپسی میان لبهایت جمع شده است، خشک میشوی توی دهانت و من زمین میخورم … میافتم و پایم را میگیرم و پای چپم چقدر سنگین است اینروزها … محبوب دوران پاکدامنی من … دستم را میگیری تا بلند که شدم، نترسم که دوباره بیافتم؟ … چقدر دستهای تو بزرگ هستند و مهربان و گرم … سفید مثل ابر، مینشستم روی ابر، داداشی گفته بود «سوسن این خداست!» ابر بزرگ بود و سفید و تنبل، رفته بودم بالای پشت بام و قالیچهی کوچولو را پهن کرده بودم و زل زده بودم بالای سرم، گردنم خشک شده بود و شب مامان دستش دور گردنم گرم بود و چرب … خوابم نبرده بود و خدا نبود … نگاهم نکرده بود … دستهایت ابر هستند … ابر … بزرگ و سفید و مهربان …
خدا تنبل نبود، بود؟
خجالت کشیده بودم، موهایت ریخته بودند روی پیشانیات، چشمهایت را بسته بودی و باران یک ریز میبارید روی صورتت که گرفته بودی بالا، سرم را بلند کرده بودم و چشمهایم را به زحمت باز نگهداشته بودم و نگاهت کرده بودم، از بقالیی سر کوچه پلاستیک مشکی گرفته بودی و پارهاش کرده بودی و کشیده بودی روی سرم، دو سرش را جمع کرده بودی زیر چانهام، خم شده بودی و آب از نوک موهایت میریخت و وصل میشد به خیسیی روی پیشانیات و از تیغهی دماغت میآمد پایین، نوک دماغت جمع میشدند و قطره قطره میچکید، مژههای بلندت تا برجستگیی گونههایت پهن شده بودند، خندیده بودی، بلند:«خانوم کوچولوی من!» عینکم را گذاشته بودم توی جیب پالتویت که خم که شده بودی دستهایم را هم کرده بودم توی گشادی گرمش … لبهایم چسبیده بودند به پیشانیات … خیس شده بودند، … خیس بودیم!
گفته بودی، عشق باید ادب داشته باشد، عشق بیادب بد است سوسن! گفته بودم ادب بی عشق چه؟
گفته بودی خدا را نگاه کن سوسن! چقدر زیبا با ما حرف میزند، یا أیّها الذین آمنوا … ای کسی که دوستم داری، مرا به نیکی یاد کن! تا تو را به نیکی یاد کنم « من عاشقت که شدم، آیینهای میشوم برابر تو، برای همین است که دوستت دارم … که مرا در خودت ببینی و خودت را در من!»، … من قشنگ بودم و کوچولو و ترسو و تو، بلد بودی برای این دستهای کوچک، گهوارهای باشی و چشمهای خیسش گرم شوند و خواب بخزد توی سیاهی گود چاه چشمهایش … به همین حدّت استعاره توی دستهای من بود.
دلت برایم تنگ شده بود که آمدی تا پشت تیرهگی متحرک پنجره اتاق؟ … صورتت را بچسبانی به سرمای شیشه و دستهایت را بگذاری دو طرف صورتت … آن آبیهای لغزنده را بگیرم میان لبهایم، و بدانم چرا دلم برایت تنگ میشد … اما چقدر صدایت دور شده است و گنگ …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اینجا، سرد شده است و تنم یخ زده است و دلم برف میخواهد … دلم خاک گرم میخواهد … چقدر دلم پدر میخواهد!
** دخترها میرقصیدند و دامن گشادم، پروانه میشد زیر پاهایم، دستهایم را میکوبیدم به هم و صدا خنده میشد توی سینهام و همان دخترک شیطانی میشدم که مدام میچرخید و میرقصید و دستهایش را میآویخت به گردن ماه و روی نوک پنجههایش «الههی ناز» میشد و باله باله، مثل ماهی،سُر میخورد … روی گلهای قرمز و درشت قالیها … میان دستها و خندهها و صدای تند آوازها …