اوتاندی لحظه‌لر منده‌ن

 

دلم که می‌گیرد، سر می‌گذارم در پی‌ی شب، تنم به عادت دیرین متروک می‌ماند و روح‌م به مسلخ دیرین مذبوح … این حماسه‌ی دیرین بود من است …

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هنوز هم دختری، از پلیس وحشت دارد.

 

مرد، قطعه سیبی را که زن پوست کنده است می‌گذارد توی دهان‌ش، زن با وجود دخترک توی بغل‌ش، به سختی میوه را میان دست‌هایش تاب می‌داد تا به دقتی هوشمندانه، پوست بگیردش. پوست حلقه‌حلقه تاب می‌خورد جلوی چشم دخترک و ناگهان، درنگی قطع‌ش می‌کرد. دخترک برمی‌داشت‌شان و می‌پیچید دور انگشتانش. دختر بزرگتری، در صندلی‌ی عقب ماشین، عروسک خواب رفته‌ای را توی بغل فشرده بود و چشم درانده بود به نور موّاج چراغ‌های عجول. پدر سریع‌تر از پیش می‌رفت و دختر دریده‌تر نگاه می‌کرد.

 

سیب را تازه قورت داده بود که بی‌ام‌وی پیچید جلویش و یک‌ضرب دور شد، رنگ آبی‌ی درخشان ماشین زیر نور چراغ‌های بزرگ‌راه، تلؤلؤ بی‌نظیری داشت، چشم‌های مرد خیره مانده بود روی آبی‌ی دلربایی که داشت گم می‌شد و شروع کرده بود به تعریف کردن از بی‌ام‌وی و هر چه ماشین آلمانی است، دختر بزرگ‌تر نیم‌خیز شده بود و رنگی گم در سیاهی را دید می‌زد، با دهانی باز مانده از تعاریف پدر، با هر تکان ماشین بالا و پایین می‌شد. عروسک سرش را گذاشته بود روی پشتی‌ی صندلی پدر و عمیق خواب رفته بود، همان موقع بود که پدر پا گذاشته بود روی گاز و همراه فحش‌هایی آبدار، جلوی ماشین عقبی ویراژ گرفته بود. آن وقت شب، دلش خواسته بود نگذارد ماشینی که مرتب بوق می‌زد از او جلو بزند. به دو راهی که رسیده بودند، تند پیچیده بود و نگذاشته بود عقبی به راه‌ش برود. حالا ماشین عقبی بنا را گذاشته بود به تعقیب و گریز و ول‌کن قضیه نبود. دختر بزرگتر، چانه‌اش را چسبانده بود به پشتی‌ی صندلی‌اش و ترسان و متحیر چشم دوخته بود به چراغ‌های نزدیک شونده و دور شونده‌ی ماشین عقبی، و زیر لب شعر می‌خواند. زن مدام اصرار می‌کرد تمام‌ش کند، دخترک توی بغل مادر خواب رفته بود و پوست سیب‌ها ریخته بود زیر پاهایش، مرد گفت:«من تمام کرده‌ام، او ول کن نیست!» زن دل‌ش لرزیده بود و دخترک را توی بغل‌ش جابه‌جا کرده بود.

 

ماشین را آرام کرده بود و کنار خیابان نگه داشته بود. ماشین عقبی جلوتر، با وحشتی که روی آسفالت کش آمده بود، ترمز کرده بود. مرد دست‌ش را برده بود و از توی داشبورد ماشین، دو میله‌ی چوبی‌ی سیاه رنگی را که با زنجیری به هم متصل بودند را کشیده بود بیرون، از ماشین پیاده شده بود و جلوی چشم‌های خیس دختر بزرگ‌تر رفته بود سمت ماشین جلویی. سه مرد از ماشین پیاده شده بودند و با سرعتی عجیب که صورت خشم‌آلوده‌شان را توی نور تکان‌تکان می‌داد پریده بودند و مرد را تا بجنبد زده بودند زمین. مرد فرصت نکرد نانچیکو را تاب بدهد، از دست‌ش کشیدند بیرون و انداخته بودند کناری و با مشت و لگد افتاده بودند به جان‌ش. دختر جیغ کشیده بود و زن بچه را انداخته بود روی صندلی‌ی پدر و از ماشین زده بود بیرون. دختر از هول مادر بیدار شده بود و جیغ می‌کشید، دختر بزرگتر، عروسک را کشان کشان آورده بود جلوی سینه‌ی ماشین و از ترس مویه می‌کرد، مرد توی دست و پا از این پهلو به آن پهلو می‌غلتید و فریاد می‌کشید، چندتایی عبوری همان دور و بر نگه داشتند و مردهایی به سمت‌شان دویدند. زن‌ها دور زن را گرفتند و دختر پیچید به پاهای مادر. مردها، مرد را از میان مردها کشیده بودند بیرون و داشتند مردهای خشمگین را ارام می‌کردند. یکی از مردهای ضارب، نانچیکو را برداشت و گذاشت توی کمر شلوارش. کاپشن‌ش را که بالا برد، شی‌یی گونیا شکل و سیاه خورد به چشم مردها، یکی از مردها از جیب شلوارش کیفی را کشید بیرون و گرفت سمت دسته‌ی جدید‌الورود مردها، … پلیس بودند!

 

مردی را به جرم اخلال در تعقیب و گریز پلیس برای دستگیری‌ی یک باند تبهکار و حمل سلاح سرد دستگیر کردند …

ـــــــــــــــــــــــــــــ

 

* میم مثل مادر … برای شهین عزیزم و مادری که جلوی چشم‌هایش جان داد … مادری که دیگر نیست. چقدر عجیب است! از وقتی داستان «دو باغلی گوشت» را شروع کرده‌ام، مدام اتفاق‌ها تکرار شده‌اند. از پی بردنم به راز بزرگ خلقت مردانه، متحیر شده‌ام، زنی از خیانت شوهرش برایم گفته است … و مادر دوستی، که به خاطر زاییدن دو شکم پسر بعد از هفت شکم دختر، بیماری‌ی قلبی و کلیوی پیدا کرده بود و درگذشت … همین!

** دیشب، شبکه‌ی تهران یک فیلم بالیوودی پخش می‌کرد به نام «سایه»، کپی‌ی بهت‌آوری بود از فیلم هالیوودی‌ی معرکه‌ی «سنجاقک»!!! حالم بد شد!

*** برایم این اس‌ام‌اس آمده که:

« تو را بس منتظر ماندم

اوتاندی لحظه‌لر مندن( لحظه‌ها شرمگین من شدند)

بدان من دوست‌ت دارم

اینان بو یاشلی گوزلردن( از این چشمان خیس باور کن)

سفر از تو، گذر از تو

فقط یول گوزله‌ماخ مندن( فقط منتظر راه‌ت شدن از من)

فقط با یک نگاه تو

اوچاردی غصه‌لر مندن!( غصه‌ها از من پر می‌گرفتند)»

شاعرش را نفهمیدم از کیست … ولی زیباست!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.