… آرثر که دستش را روی قلبش نهاده بود، با حرارت گفت:« ترجیح میدهی عشقبازی شاعرانه و آسمانی، در مهتاب و گل سرخ باشد، یا تند و تیز همچون دشنهای؟»
جاستین خندید.«جدی میگویی، آرثر! امیدوار بودم تیز و طولانی باشد، ولی خواهش میکنم حرف مهتاب و گل سرخ را به میان نیاور. من اهل عشقبازیی احساسی نیستم.»
آرثر کمی غمگین او را نگریست و سرش را تکان داد.«آه، جاستین همه کس اهل عشقبازی احساساتی است، حتی تو تارک دنیای خونسرد. صبر کن ببین. روزی در انتظارش میسوزی.»
جاستین برخاست.«پوف! بیا برویم آرثر تا من عقیدهام را تغییر ندادهام قضیه را فیصله بدهیم!»
«همین حالا؟ امشب؟»
«چرا که نه؟ اگر تو پول نداری من به اندازهی کافی پول دارم که اتاقی در هتل کرایه کنیم …»
هتل متروپول چندان دور نیست. جاستین، لبخندزنان بازو در بازوی آرثر در خیابانهای خوابآلوده قدم میزدند. برای آنهایی که شام بیرون میروند خیلی دیر بود و برای کسانیکه به تئاتر میروند خیلی زود. بنابراین رفت و آمدی در خیابان نبود. جز گروهی از ملوانهای آمریکایی که از ناوگانی جدا شده بودند، هیچکس توجهی به آنها نکرد که این باب طبع آرثر بود. بعد آرثر به داروخانهای رفت و چندی بعد شادمان بیرون آمد. جاستین بیرون در منتظر بود.
… روزی گرم و آفتابی بود. دین کلاه حصیری مدرسهاش را از سر برداشت و روی علفها دراز کشید. جاستین قوز کرده کنارش نشسته بود و بازوانش را روی زانویش قرار داده بود تا مبادا هیچ کجای پوستش در معرض آفتاب قرار گیرد. دین کاهلانه یکی از چشمهای آبیاش را رو به جاستین گشود.«جاس، تو دیشب چهکار کردی؟»
« من دیگر خانم شدهام. دست کم از دیشب به بعد …»
دین چشمهایش را گشود.«تو دیوانهای.»
…
پرندهی خارزار/ کالین مککالو/ صص ۵۹۴-۵۹۷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سعی کرده بودم ظاهرم را حفظ کنم، گفته بودم نه دخترعمو! او از این شوخیها زیاد میکند، خودت که میشناسیاش. رفته بود! باور کرده بود یا نه؟ نفهمیدم. من اما باورم شده بود. بچه را گذاشته بودم پیش زن ممی و زده بودم توی کوچهها، از هر کسی که میپرسیدم، سرش را تکان میداد که «الان یکسالی هست با هم ازدواج کردهاند تو الان آمدهای میپرسی؟» گریه کرده بودم و گوشهی چادرم خیس شده بود و شوره بسته بود و کمرم خم شده بود و نشسته بودم خم کوچه، در چوبیی آبی رنگ انتهای کوچه، مرد من با دو تا خربزه زیر بغلهایش با آن قد بلند و پاهایی که به شتاب به قدمی از هم دور میشدند، از در کوتاهی که به تلنگری کوبیده شده، باز شده بود داخل رفته بود. لابد موقع داخل شدن، سرش را هم خم کرده بود و بوی تن عرق کردهی زن نشسته بود توی دماغش. زن کوتولهی چاقی بود که موهای سیاه براقی داشت و با آن چشمهای زاغش که زُل میزد به آدم، تن آدم میلرزید. توی حمام دیده بودمش. تن سفید چاقش را میسپرد به دست دلّاک و سرش را تکیه میداد به ستون و توی بخارهای بلند شده از خزینه گم میشد.
مادر میگفت سر و صدا نکنم، به روی شوهرم نیاورم که دیدهام که رفته است توی آن خانهی خراب شده، داشتم کهنههای بچه را آب میکشیدم و دخترم با زن ممی توی حوض شالاپشالاپ آب بازی میکردند، مادر نشسته بود توی قاب پهن پنجره، داد زده بودم که« تو بدبختم کردی مادر! پدر گفته بود مرا نمیدهد به این بابا، تو گفتی دلت میخواهد توی ده آنها «أیاق أولوشی[۱]» داشته باشی، پدر که مُرد دادی دستش مرا ببرد توی خانهی خراب شدهای که شدم کلفت مادر و خواهر و زنبرادرش! … خفه نمیشوم مادر! خفه نمیشوم میروم توی محل هوار میزنم، آبرویش را میبرم! …» که خزیده بود توی حیاط. مادر به شتاب آمده بود توی حیاط، پرسید:«چی شده هچّی؟ چرا داد میزنی؟» رنگم پریده بود را حتماً دیده بود که دستم لرزید و صدایم در نیامد که هیچ! … هیچ.
شبها زود میآمد خانه و بعد از شام هم خانه میماند. شبها از خواب که میپریدم کنارم بود و گاهی زمزمهای هم چاشنیی نوازشهایش میشد که «از این خانه برویم یک جای دیگر، هر کاری بگویی میکنم زن! فقط اگر اسحاق و اردشیر بفهمند، پدرم را درمیآورند، پاپوش برایم میدوزند زن! بچههایت یتیم میشوند. میمانی روی دست مادر بیچارهات! باشه؟ باشه؟» اسحاق و اردشیر پسرخالههای زن بودند توی ژاندرمری، گردن کلفت بودند و غیرتی، زن که شوهرش مرده بود خواسته بودندش، رضا نداده بود و شده بود زن شوهر من! میترسید برایش توی ژاندارمری پاپوش درست کنند و سر به نیستش کنند. زن گفته بود و این باورش شده بود و میترسید برود بیرون. گفته بودم و بغضم نگرفته بود که«کور خواندهای! از خانهی ممی جُم نمیخورم! میخواهی ببری مرا و بیچارهام کنی؟ اینجا شرم ممی را داشتی این دسته گلت بود، از اینجا برویم که چه کنی؟!» چشم توی چشم ممی هم جرأت نداشت بدوزد. بچه را که میسپردم به دخترک، میزدم به کوچهها و از این بپرس، از آن بپرس که تکلیفم چیست؟ مادر دست به دامنم میشد و بچهها زار میزدند، آنقدر زده بودم به سر زانوهایم کبود شده بودند. شیرم خشک شده بود و گاهی زنی پیدا میشد مِکی به سینهاش میزد و من نیممرده افتاده بودم کنج خانه و مدام توی گوشم زمزمه بود. زمزمه داد میشد، داد و بیداد میکردم و چشمم گرم میشد از زور گریه و سرم را میگذاشتم روی زانوی مادر … خوابم میبرد.
دخترک اُخت شده بود با ممی، برایش چای دم میکرد نزدیک آمدنش که میشد. بچه را میانداخت روی پاهایش و تابش میداد و لالایی میخواند، دخترم را مینشاند کنارش و نخودچی میخوردند. سرم تاب میخورد و ناله ناله توی گلویم باد میکرد. زن چاق سفید توی بخارهای داغ گم میشد و موهایش را میبافت و برق میزد و خندهاش میپیچید توی سرم. شب میشد و ماه، ماتم میبرد و خواب گمم میکرد. شبها زود میآمد خانه و شام میخوردیم و دخترها، شاهیهایشان را زیر بالشهایشان قایم میکردند. شاگردانههایشان را میکردند زیر بالشهاشان که اگر ببیند، خودشان را بزنند به خواب. نتواند بلندشان کند که از دستشان بگیرد. میرفتند «چَـرَکّـه[۲]» بخرند و یواشکی بروند مکتب، یک هفتهای میرفتند و آخر هفته نمیدانم از کجا خبری میشد و با ترکه میافتاد به جانشان که از زیر منقل کرسیی خاموش بکشدشان بیرون و بیاندازد توی چاه، شب، شام نخورده سرهای کوچکشان را میگذاشتند روی زمین و خواب گولّهگولّه از گوشهی چشمهایشان میسُرید پایین.
دختر کوچکم، دست انداخته بود و مدام شانهام را تکان میداد و صدایش گُروم گُروم فرو میرفت توی گوشم، چشمهایم را به زور باز کرده بودم و زن ممی، بغض کرده توی قاب در تاب خورده بود، من و چشمهایم گیج رفته بودیم و مادر سر رسیده بود. بلندم کرده بود و تکانم داده بود و داد میزد بلند شوم! بلند شوم! «بلند شو!» گذاشته بودندش توی ننو و تاب میخورد. صبح آن روز و همهی صبحهای بعد را دیگر گریه نکرده بود. رنگش کبود شده بود و مچاله شده بود و درد کشیده بود تا مرده بود. کوچکتر شده بود و توی ننو، اندازهی کف دستم شده بود. سینهام تیر کشیده بود و روی نوک پستانم، خیس شده بود. دستم را گذاشته بودم روی سرم. کسی تابم داده بود و تاب خورده بودم و خوابم برده بود. مادر شیون میکرد و دخترها هقهق سر داده بودند و پسرم دیگر هرگز نبود.
زن را طلاق داده بود …
[۱] . جایی برای رفتن، جایی که بهانه باشد برای سفر به شهری دورتر، روستایی دورتر …
[۲] . کتابچههایی حاوی سورههای کوچک قرآن و روشهای ابتدایی آموزش حروف و اصوات. کتابچهای برای آموزش خواندن بیشتر تا نوشتن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این روزها، صدایی که شبیه هیچ صدایی که تا به حال شنیدهام نیست توی گوشم زمزمه میشود … صدایی که شبیه صدای هیچ کس نیست … «برگرد سوسن! برگرد …»