خیلی سال پیش، مشغول پرسه زدن بودم در این بیکرانهگی که رسیدم به یک وبلاگ رها شده، یادم نیست اسمش چه بود، پس نپرس دختری که اینجا را میخوانی! لابهلای نوشتههایش، این صدا بود که دانلودش کردم … اما آن موقع گوش ندادم بهش … تا سه سال گذشت … خیلی اتفاقی لابهلای دیگر آهنگها که صدا در گوشم پیچید … مستم که کرد … دیوانهاش که شدم خیلی دیر شده بود … خیلی دیر تا بفهمم مال کیست … برای کیست …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
موهایش از سرخی حنای سبز سرمست بود و آنطور که نشسته بود، با پاهای صاف دراز کرده و پشتی که کمی به جلو خم بود، یاد مادرم افتادم که از بس ما بچهها را روی پاهای نازنینش به دست خواب سپرده بود، چقدر راحت پاهایش راست راست دراز میشدند … دانههای تسبیح لای انگشتان پیرش تند تند در تکاپوی صلواتی میگریختند. چانه پیشآمده زیبایی داشت، کوچک و پیشآمده، مثل تمام پیرزنهایی که دندان مصنوعی دارند بانمک بود و مهربان. جوانیاش به یقین دختر زیبایی بود!
****
دخترهایم خوابیده بودند و شام خورده بودیم که پا شد برود، سینی چای را گرفتم جلویش که کجا مرد؟ بچهها خوابند و من تنهایی توی این خانهی خلوت ترس برم میدارد! درآمد که از صبح تا شب توی مغازه پدرم درمیآد! مردم شاهگلی و گلستانباغی[۱] را زیر و رو میکنند، انتظار داری بمانم خانه که چه؟! از دم در برگشته بود و داد زده بود:«خاک بر سرت کنند با این بچه آوردنت! فردا پس فردا یه دختر دیگه میزایی و رو سیاهم میکنی! سلیطهی (…)» و رفته بود … نشسته بودم و از ترس مچاله شده بودم و کتکم نزده بود و رفته بود. گریهام گرفت و با صدای بلند دختر کوچکم را بغل گرفته بودم و زار میزدم، «ممی[۲]» از پشت پنجره صدایم کرده بود که:«چرا گریه میکنی خواهر؟ کاش منیم بیر قیزیم اولیدی، بیر گؤزی کور اولیدی[۳] … اما میدانستم فردا که مُردم، مالم میرسه به اون! اون میخوره … گریه چرا میکنی خواهر؟ مرا ببین! سهتا زن به سفیدیی برف رو طلاق دادم که بچهدار نمیشدم! برادرهام منتظرند ممی بمیره، مال و منالم رو صاحب بشند! کاش بیر کور قیزیم اولیدی، مالیم او یییهیدی[۴] باجی آغلاما باجی[۵] » … دستهایم را بلند کرده بودم و گفته بودم:«آلله بیر اوغول وهر، سورا آل! گورسون کی سنین ألیندهدی یا منیم، آی آلله![۶] » و خوابم برده بود …
دو دختر بزرگم میرفتند قالیبافی، دختر کوچکم دو سالش بود، چهارمین زن «ممی»ی خدا بیامرز دخترک ایلیاتی یتیمی بود که خان ایل داده بود به پیرمرد، از پیرمرد میترسید، با آذر توی حیاط بزرگ خانهی ممی، خاله بازی میکردند، … از پیرمرد میترسید و توی چادر مچاله میشد تا ممی که رفت میآمد خانهی ما، آذر که بیدار میشد بغلش میکرد میرفتند زیر درخت توت، خالهبازی. ممی سپرده بود یادش بدهم از او نترسد، میسپردم بهش که برای ممی چایی دم کن، بگو برایت سبزی بگیرد، گوشت بگیرد، برایش غذا بپز، … با همان لهجهی غلیظ میگفت:«گورخورام أِی هجّی خانیم![۷]»
توی بیمارستان خیریّه[۸] بستریام کردند و برگشتند، آن موقع «باش آچیخلیق[۹]» بود، نرس آمد بالای سرم، معاینهام که کرد، به نرس کم سن و سالی گفت کنارم بنشیند و مراقب باشد خوابش نبرد، نصف شب بود که آمدند سراغم، همانطور آرام با من صحبت میکردند که چند تا بچه دارم؟ گفتم سه تا دختر دارم، پرسید پسر نداشتم؟ گفتم نه! گفت اصلاً؟ گفتم نه! بچه دنیا آمده بود، گفت حالا هر وقت پرسیدند بگو دارم! یک پسر خوشگل تپل مپل! پنج روز ماندم آنجا، یکبار هم نیامد دیدنم! شماتت میکردند که چرا دروغ گفتی! تو اگر بعد سه تا دختر پسر دار شدی چرا مردت نیامده دیدنت؟! گریه کرده بودم! مادرم خدابیامرز آمد با زندایی رباب، زندایی ربابم خیلی مادری کرد در حقم … تا آمدم خانه، باز هم نیامد، وقتی هم که آمد، توی بغلش هم نگرفت …
«سنی وهرهنه قوربان أولوم
گوئول گورهنه قوربان أولوم
من دهدیمبه فریه وهریب
خوروز وهرهنه قوربان أولوم»[۱۰]
ده روزه بود و «آد گویما»اش بود و فاطما خانیم، قابلهی من، هر چه چانه زد، حاضر نشد یک تک تومانی[۱۱] بکذارد توی قنداق بچه، فاطما خانیم گله گذاری کرد که تو چطور مردی هستی؟ خیلیها هستند حسرت این بچهها رو دارند! بعد چند تا دختر صاحب یک پسر شدی، هر کسی بود تمام قد مرا طلا میگرفت مرد! تو یک تک تومانی را دریغ میکنی؟ از شرم آب شده بودم، مادرم توی حیاط «چپیسینین اوجوندان[۱۲]» یک پنج ریالی گذاشته بود توی کف دست فاطما خانیم و کلی التماسش کرده بود حلالش کند. هر روز میرفت برای نان پختن توی خانههای مردم، پنج نفر بودند این شاطرباشی بود، عصر با دستمالی پر از گردو و خرما و جیزبیز [۱۳]میآمد پیش من، میگذاشت زیر بالشم که ضعیفی دخترم،بخور تا شیرت بیاد، بچهت از دست نره، شماتت میکنند دخترم. شبها از ترس «جوجی[۱۴]» خوابم نمیبرد، نمیآمد خانه، اگر هم میآمد، شام را خورده نخورده پا میشد میرفت، تنها با دخترهای خستهی خواب رفته، بچه را میگرفتم توی بغلم و تا صبح پشتم خشک میشد. تا اینکه پری، دختر عمویم آمد خانهی ما، بعد از کلی خوش و بش و خیرقدم، گفت خجّی از عموغلی[۱۵] شنیدم زن گرفته! پشتم تیر کشید گفتم: «نه دختر عمو! از این شوخیها زیاد میکنه … شوخی کرده!» گفت: «نه بابا! خودم دیدم دو «باغلی[۱۶]» گوشت گرفته، گفتم عموغلی این وقت تابستان، دو باغلی گوشت را برای چه گرفتی خراب بشود؟ گفت یکیاش را برای آن یکی خانهام[۱۷] گرفتهام!» چشمم داغ شد و دستم لرزید و بچه سینهام را محکم مِک زد!
شاید ا
دامه داشته باشد …
[۱] – یکی از دو پارک بزرگ و قدیمیی تبریز در محل قدیمیترین راه آهن ایران که توسط روسیه احداث شده بود. امروزه باغ فجر خوانده میشود.
[۲] – محمدعلی در گویش آذری
[۳] – کاش یک دختر داشتم، که یک چشمش کور بود. ضربالمثلی ترکی
[۴] ـ کاش یک دختر کور داشتم، اموالم را او میخورد. اشاره به نداشتن وارث دارد.
[۵] – خواهر گریه نکن خواهر
[۶] ـ خدایا یک پسر بده، بعد بگیر! تا ببیند دست توست یا دست من، ای خدا!
[۷] ـ میترسم خدیجه خانم.
[۸]
– قدیمیترین بیمارستان تبریز که در حال حاضر متروک است، در ابتدای تقاطع خیابان تربیت قدیم و شریعتیی شمالی واقع است.
[۹] – اصطلاحی برای بیان اینکه زمانی بود که روسری سر نمیکردند، زمان کشف حجاب.
[۱۰] – قربان کسی بشوم که تو را داده/ تو را داده دلشادم کرده/ گمان کردم مرغ داده/ قربان کسی بروم که خروس داده.
[۱۱] – با توجه به اینکه در زمان رضا شاه یک تومانی برای خودش رقمی بوده است.
[۱۲] – از گرهی که به سر روسریاش زده بوده است.
[۱۳] – خوراکی فقیرانه که از تفت دادن پیهی گوسفند یا گاو تهیه میکنند و بعد از گرفتن چربیی آن میخورند.
[۱۴] – نوعی آفت و انگل کمی بزرگتر از شپش و کوچکتر از کفشدوزک، به رنگ قرمز و با بدنی مسطح.
[۱۵] – در گویش ترکی به شوهر خواه
ر اطلاق میشود.
[۱۶] – بسته، در زمانی که راوی روایت میکند، خریدها را مردان میان دستمال یزدی میبستند.
[۱۷] – در جوامع ترک، معادل کلمهی فارسی «خانه» که در متن آمده به معنی زندگی جدید و زن جدید به کار میرود.