صورتش گل انداخته بود و سرش را انداخته بود پایین، با خودش گفته بود اینها چطور میتوانند اینطور راحت از چنین مسائلی صحبت بکنند و خجالت نکشند؟! زنی که موهایش را رنگ کرده بود و ابروهای باریک زیبایی داشت، که با حرارت عجیبی چشمهای سیاه درشتش را توی کاسه حرکت میداد و از صورتی به صورتی میجهید همانطور که میخندید گفت:« مرتیکه پولها را میگرفت و میانداخت لای پاهایش! یک عالمه پول خورد جمع شده بود لای پاهایش، خیلی ترسیده بودم وقتی که مسافرهای صندلی عقبی پیاده شدند و من ماندم با راننده که دستش مانده بود لای پاهایش! گفتم نگهدارد که پیاده شوم، یکجوری خم شد سمت من که ترس برم داشت، در را باز کردم و هنوز خوب نگه نداشته بود که پریدم پایین … » زنی که تن تو پُر و دلانگیزی داشت گفت:« بچه که بودم و سوار اتوبوس میشدیم تا برویم مدرسه، صبحها آنقدر شلوغ میشد که جا برای سوزن انداختن نبود. کوچولو بودیم و از لابهلای پاهای آدم بزرگها میخزیدیم و میرفتیم داخل، هر چقدر هم شلوغ بود برای ماها جا بود! اون موقعها هنوز اتوبوسها رو سوا نکرده بودند و زنها و مردها قاطیی هم سوار میشدند … خیلی بچه بودم و داشتم همینطور میخزیدم و میرفتم عقب اتوبوس که دوستم بازویم را گرفت و با سر اشارهای کرد و آهسته گفت نگاه کن! دیدم یک دختر خوشگل که ماتیک صورتی برّاقی هم مالیده بود، واستاده بود و با یک دست میلهی افقیی صندلی را گرفته بود و مرد جوانی پشت سرش از میلهی بالایی گرفته بود و با دست دیگرش دست دیگر دختر را داشت میبرد لای پاهایش، خودش را چسبانده بود به پشت دختره، دختره انگار نه انگار! …»
باز هم یک دور دیگر چایی ریخته بودند و بشقاب شیرینی یزدی را گردانده بودند و با لبهای خندان و صورتهای گل انداخته، قهقههی خندهشان قاطیی قل قل سماوری شده بود که گوشهی اتاق داشت میجوشید. یکیشان داشت از پسری تعریف میکرد که کلهی ظهر، وانتبارش را نگهداشته بود و شلوارش را کشیده بود پایین و در را باز کرده بود و لنگهایش را انداخته بود بیرون و منتظرش مانده بود، خیابان حسابی خلوت بوده و خیلی ترسیده بود، اما اگر نشان میداد که ترسیده است، بدتر میشد. وقتی رسیده بود به وانتبار، دیده بود که پسرک آلتش را گرفته است توی دستش و نیشش تا بناگوشش باز مانده است، خودش را جمع و جور کرده بود و گفته بود«همین؟!» پسرک از جا جنبیده بوده و گفته بوده «کمته مگه؟!» صورتش را برگردانده بود و شانههایش را انداخته بود بالا و گفته بود«حالا فکر کردم چقدّی هست! اسکل!!» پسرک چند تا فحش آبدار حوالهاش کرده بود و شلوارش را کشیده بود بالا و تپیده بود توی ماشین. میگفت هنوز که یادش میافتم قلبم را توی گلویم احساس میکنم! خدا میداند آن روز چطور خودم را رساندم خانه! میترسیدم دنبالم بیاید … ولی بیچاره طوری خورده بود توی ذوقّش که فکر نکنم تا چند روز بعدش حتی توی توالت هم شلوارش را کشیده باشد پایین!
دوازده سیزده ساله بودم و نزدیکیهای ساعت دو بعد از ظهر بود و داشتیم با فرناز، از مدرسه برمیگشتیم … خرداد بود و آخرین امتحان و هوس کرده بودیم پیاده برگردیم خانه، از کوچه پس کوچههای قدیمی شلنگ تخته انداز با صدای بلندی میخندیدم و گاهی به دو و گاهی به نرمی راه میرفتیم. گاهی زنی چادری و گاهی پسرکی که سعی میکرد با فلاخنش گنجشکی را بیاندازد پایین، توی کوچهها بودند. حوالی خانهامان کوچههای تنگ و پر پیچی هستند، خانههای کاهگلی و قدیمی، که نزدیکیهای ظهر که باشد پرنده هم تویشان پر نمیزند. همینطور میرفتیم که دوچرخه سواری از ما گذشت و در انتهای کوچه پیچید و گم شد. فرناز مقنعهی مرا کشید و فرار کرد و من دنبال او دویدم، یک متری با خم کوچه فاصله داشتیم که فرناز چسبید به دیوار، بعد یکهو خم شد و از زیر بازوی مرد فرار کرد، مرد که به سختی ولی با مهارت خودش را روی دوچرخه نگه داشته بود، یک پایش را تکیه داد به دیوار و دستش آزاد شد، با آن سرعتی که میدویدم، نتوانستم به موقع مسیرم را عوض کنم یا مثل فرناز خم شوم و فرار کنم، مرا گرفت و پشتم را چسباند به دیوار، بور بود و صورت زشتی داشت، … فرناز خیلی دور شده بود …
توی آینه خودم را نگاه میکنم، زنها دارند میخندند … ته گلویم میسوزد و طعم بدی پیچیده است توی دهانم … شیر آب را میبندم و موهایم را مرتب میکنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* خانم خداشناس، معلم تاریخمان تکیه کلامش بود« جواب ابلهان خاموشیست …»
** کاش ثانیهها گرد شوند، جمع شوند … و بعد به یکباره فرو بریزند، نه اینطور آرام و خرامان که استفراغم بگیرد! وقتی که نمیدانم وقتی که نیستی … یعنی کجایی؟! … از بس که آب خنک میپاشم به صورتم که خواب از سرم بپرد … خیس از عرق و اب و ترس میخزم توی بسترم … هنوز دلواپسم!
*** دسدمونا میشوم! دستمالم را دیاگو دزدیده است … از خشم اتللو چسبیدهام به بسترم … بسترم خونآلوده شده است … مثل اولین شب!
وای از این همه زن توی این همه داستان! این همه قصه … قصه … قصه!