۷

خورشید گرداگرد پیکری سرخ شده است … شانه‌ای سری را در بر گرفته است. دستی، موهایی را نوازش می‌کند. مردی سراسیمه در بیابانی پرنور از سویی به سویی می‌دود.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قهرمان خان، ماه‌رخ را که دیده بود از جا پریده بود. ماه‌رخ، گوشه‌ی چارقدش را به دندان گرفته بود و چشمان خیس‌ش را دوخته بود به کمربند خونی‌ی قادر. چشمان زاغ‌ش مات شده بودند و خان داد کشیده بود سر نرگس خاتون که «ردش کن این زبان بسته را»، شانه‌های ماه‌رخ لرزیده بود و موهای مرجانه را باد پراکنده بود روی شانه‌های درخت سیب. مرجانه آنقدر ناخن کشیده بود به صورت و سینه‌اش، جایشان قهوه‌ای و قرمز جابه‌جا مثل رد داغی که به کفل گاومیش‌ها زده بودند، برآمده بود. نرگس‌خاتون ماه‌رخ را برده بود توی اتاق خان و جعبه‌ی نرد را ریخته بود جلویش، ماه‌رخ نجنبیده بود و همان‌طور سر پنجه‌هایش نیم‌خیز نشسته بود. چارقدش نخ‌نخ شده بود و دانه‌های تُرد اشک‌هایش، از انتهای چانه‌اش می‌ریخت روی دست‌ش. نرگس‌خاتون نتوانسته بود برگردد، همان‌جا پاهایش سست شده بود و زانوهایش خم مانده بود. کنار چارچوب در، زار زده بود و ناله کرده بود.

 

هفت روز نگذشته بود از آن‌طور برگشتن قادر، که آسمان ده را ابرهای سیاه و شومی پر کرد. پدر ناخوش احوال، سر بره‌ای را گذاشته بود لب باغچه و بریده بود، مدام چشم می‌دوخت به آسمان و ورد می‌خواند و دعا زمزمه می‌کرد. مردم از گندم‌زارها برگشته بودند توی خانه‌هایشان. اما سه روز طول کشیده بود تا بغض آسمان شکست. ترق و توروق دانه‌های سنگین گورشاد[۱] روی سقف خانه‌ها بلند شده بود و حیوان‌ها توی طویله‌ها سم‌ کوبیده بودند به زمین. مردمی که توی کوچه‌باغ‌های ده، نشسته بودند و از سیاهی‌ی بلایی که سایه انداخته بود روی ده پچ‌پچه می‌کردند، پیراهن‌هایشان را کشیده بودند روی سرهایشان و دویده بودند توی خانه‌ها. کبلایی چراغ روشن کرده بود توی پیر[۲] و تا خود صبح، یک‌ریز قرآن ختم کرده بود. گورشاد همین‌طور ریخته بود روی کاه‌گل خانه‌ها و دیوارها را ریخته بود و طویله‌ها روی سر حیوان‌ها هوار شده بودند. ماغ گاومیش‌ها و ناله‌ی گوسفندها بلند شده بود و کسی جرأت نکرده بود برود بیرون.

 

نزدیکی‌های صبح بود که باران سبک‌تر شده بود. مردم آرام آرام از خانه‌هایشان خزیده بودند بیرون. سگ‌های گله، لابه‌لای خرابه‌ها می‌لولیدند و دم‌های خیس‌شان را توی هوای خیس تاب‌ می‌دادند. مردها بیل به دوش توی کوچه‌هایی که تا یک متری‌شان کاه‌گل دیوارها روی هم تلنبار شده بود، دوان دوان می‌رفتند سمت خانه‌های آشنایان‌شان. کسی از گندمزارها خبری نداشت. گماشته‌های خان، خبر آورده بودند که گله‌
اش توی باتلاق گیر افتاده است. سوار اسب‌ها شده بودند و ریخته بودند توی سینه‌ی گود دشت. آب تا زیر گردن حیوان‌ها جمع شده بود و گل چسبناک، پنجه انداخته بود به تن زبان‌بسته‌ها. خان نشسته بود روی اسب‌ش و چشم دوخته بود به مردان‌ش که تیر و تخته انداخته بودند و لرزان، خزیده بودند و یکی یکی، گوسفندها را می‌کشیدند بیرون. چوپان‌ها را زیر طاقی‌ی سنگی‌ی بالای چشمه پیدا کرده بودند که کز کرده بودند توی بالاپوش‌های نمدی‌شان و دست و پای‌شان چنگ شده بود، تا برسانندشان ده، سَتَرجَم[۳] شده بودند، خان پیشکارش را فرستاده بود از اهر دکتر خبر کند. تا دکتر توی آن هوای ناجور و جاده‌ی خراب خودش را برساند، چوپان‌ها مرده بودند.

 

بیشتر حیوان‌ها تلف شده بودند. باران همان‌طور بی‌امان باریده بود و مردم جمع شده بودند توی پیر. توی گوش هم پچ‌پچه گرفته بودند و از علی و غار توی دل کوه صحبت کرده بودند. کم‌کم چشم‌ها تنگ شده بودند و سیاهی‌ی چشم‌ها چرخیده بودند سمت علی. علی ناخوش افتاده بود کنج پیر و مادر شیر داغ می‌کرد برایش. زمین‌های خان، که بالادست دشت بود، باران شسته بود و زیر و رویش کرده بود. گندمزار، طوری با گل و لای بالای تپه‌ها پوشیده شده بود انگار که دست بزرگی خاک را برگردانده بود روی خرمن. زمین‌های پشت ده، و زمین‌هایی که از رودخانه دورتر بودند، هنوز جان داشتند. روز چهارم، دولی[۴] ریخته بود روی سر مردم. طویله‌ها که ویران شده بودند، حیوان‌ها را بسته بودند توی مرتع خان و با چوب، پَسَر[۵] ساخته بودند، تگرگ که باریده بود، تخته‌ها را ریخته بود روی حیوان‌ها، حصار شکسته بود و گاومیش‌ها ریخته بودند توی مرتع، گوسفندها زیر دست و پای کل‌ها، تلف شده بودند.

 

دهانه‌ی چشمه را، خاک دو طرف درّه که سست شده بود، تخته‌سنگ‌ها ریخته بودند و بسته بودندش. آب چاه‌ها، گل‌آلود شده بود و همه جا بوی خاک و گل پر کرده بود. مردارها را جمع کرده بودند و ریخته بودند پشت تپه‌ی انتهای زمین‌های خان. شب‌ها زوزه‌ی گرگ‌ها ترس می‌ریخت توی خواب بچه‌ها، وقتی پیرمردها، دست می‌کشیدند به ریش‌های خضاب کرده‌ی بلندشان، و زن‌ها با آردی که خان از انبارش داده بود، نان می‌پختند، مردها جمع می‌شدند گرد کبلایی و چاره‌ی بلا را می‌خواستند. همه دیگر پذیرفته بودند که هر چه هست زیر سر عاقی است که پشت علی است. اگر علی نمی‌رفت توی غار، این‌همه بلا نازل نمی‌شد. انگشت‌ها را می‌شمردند و سخت بحث می‌کردند و محاسبه می‌کردند و یادآوری می‌کردند و کم‌کم می‌رسیدند به روزی که خبر آوردند علی خلعتی با خودش آورده است که بوی تند و عجیبی داشته است. یکی می‌گفت علی سر عروسی‌ی دخترش خلعت را داده بود به سلیمان. حتی یکی میگفت دیده بود که پای خلعت رد یک دست بوده، استغفار کرده بودند و سرهایشان را تکان داده بودند. کبلایی در سکوت تسبیح چرخانده بود و دستی به ریش‌ش کشیده بود.

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* پی‌نوشت ندارد!



[۱] . باران دانه درشت در زبان ترکی را می‌گویند.

[۲] . امام‌زاده‌.

[۳] . نوعی سرماخورده‌گی، ذات‌الریه.

[۴] . تگرگ.

[۵] . نوعی سقف سبک.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.