۶

تن مردی که تنهاست، توی سرخی‌ی خورشید آب می‌شود … چیزی در زمان گم می‌شود!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

تا سلیمان با کهرش تاخت برسد، کبلایی سر حیوان را بریده بود. دو تا مرد نشسته بودند پشت کل تا تکان نخورد، آن‌طور که با کمر شکسته تاب می‌داد به تن‌ش، صدای خورد شدن استخوان‌هایش گروچ گروچ بلند می‌شد. خون‌ش شرّه پاشیده بود روی صورت مردهایی که وحشت‌زده حیوان زرد رنگ را احاطه کرده بودند. وقتی سلیمان رسید، صورت‌ش مثل گچ سفید شده بود. کهرش بوی خون شنیده بود و گردن‌ش را عقب می‌کشید. هنوز هوا تاریک نشده بود که توی ظرف‌های مسی، گوشت توی خانه‌ها می‌رفت. پوست‌ش را که ناجور زخم برداشته بود، خان انداخت توی آتش انتهای باغ، بوی خون و گوشت سوخته، عوعوی گرگ‌ها را بلند کرده بود. قهرمان خان نشسته بود کنار پنجره و زل زده بود به دشت. ماه‌رخ مجله‌هایش را جمع کرده بود و نشسته بود کنار نرگس خاتون. صورت قهرمان خان عین قرص ماه آن‌شب سفید و مات بود.

 

آخرهای تابستان بود و زمین تشنه، با نرم‌ترین نسیمی که بلند می‌شد، شانه‌ی گندمزار به لرزه درمی‌آمد. رنگ خورشید ریخته بود توی تن خرمن، مردها داس‌هایشان را تیز می‌کردند و زن‌ها توی چاه‌ها را می‌رُفتند. توی چاه‌هایی که می‌کندند، تا به آب نرسیده، دورتادورش را با ساقه‌های گندم می‌پوشاندند و گندم‌ها را خرمن‌کوب که می‌کردند می‌ریختند توی چاه‌ها. مشک‌ها و کوزه‌ها را پر می‌کردند از دوغ تازه و می‌زدند به سینه‌ی گندم‌زارها، مردها غرق در عرق، خم و راست می‌شدند و برق تیزی‌ی خم داس‌ها، خورشید را می‌انداخت توی چشم‌ها. بوی پاییز بلند شده بود.

 

پدر، ناخوش شده بود. می‌نشست توی خانه و سرش را تکیه می‌داد به دیوار و گاهی زمزمه‌ای می‌کرد. به مادر گفته بود چقدر پاییز امسال گرم‌تر است زن! می‌ترسید از این گرما. مادر کارگر گرفته بود و انداخته بود توی درو. هر سحر، خروس‌خوان که می‌شد، زیر دامن‌ش نان تازه و ماست می‌آورد. قبل از آنکه نرگس خاتون بلند شود و بنشینند به صحبت و گرم شوند و مادر یادش برود که باید کوزه‌ها را ببرد سر زمین، از در بزرگ رو به دشت می‌گریخت. نان تازه را پهن می‌کرد روی سفره‌ای که سنگین نبود و با پشت قاشق، ماست را می‌مالید روی نان. مثل مادر، لبه‌های نان را برمی‌گرداند روی هم و سفره را می‌پیچید دورش و می‌گذاشت لای تشک‌چه‌ها. ایاخ‌چی‌ها که می‌رفتند توی مطبخ، نان را به نیش می‌کشید. ایاخ‌چی‌ها به نرگس خاتون گفته بودند عروس‌ت کم‌خور شده است. خان گفته بود دکتر بیاید و ماه‌رخ جلدی لباس ارغوانی‌اش را پوشیده بود و ته حیاط نشسته بود توی آلاچیق. فردای همان روز بود که قادر را آوردند.

 

قادر شکار دوست داشت، همراه سلیمان هم اگر نبود، تنهایی می‌زد به کوه و تپه‌ها را به دنبال قرقاول و کبک کوهی زیر پا می‌گذاشت. خودش پُرش می‌کرد و خودش جمع‌شان می‌کرد. دست تنها، یک‌بار قوچ پُر پَر و یالی را زده بود و نیمه جان بود که سرش را بریده بود. نیمه‌های شب، میان برق چشم‌های هراسان گرگ‌ها، خودش را رسانده بود به ده. یک تیر اضافی در نکرده بود. گرگ‌ها را کشانده بود تا حصار پشت مرتع خان و اول قوچ را انداخته بود و بعد خودش پریده بود. گوروخ‌چی[۱]‌های خان ریخته بودند سرش که ناکارش کنند، درآمده بود که من‌ هستم! تمام صورت‌ش و پشت‌ش، خونی شده بود و لباس‌هایش چسبیده بودند به تن‌ش. آب گرم کرده بودند و انداخته بودندش توی چالاسر[۲] و شسته بودندش. آن شب هم که دیر کرده بود کسی نگران نشده بود که قادر کجاست. ماه‌رخ نشسته بود و دکتر از موهای کوتاه زن‌های شهری می‌گفت و از شیرینی‌ی زبان فرانسه. برای‌ش مجله‌ی مد آورده بود و یک شیشه عطر خونی رنگ. ماه‌رخ انگشت‌ش را گذاشته بود سر باریک شیشه و برش گردانده بود و مالیده بود زیر گردن‌ش. قهرمان خان، اخم کرده بود و در گوش مباشر چیزی گفته بود که دیگر دکتر توی ده پیدایش نشد.

 

                                                                 

          

 

قادر را که آوردند، خان رفته بود اهر[۳]، سلیمان بود و نرگس‌خاتون و مباشر را مرادعلی خبر کرده بود. پیچیده بودندش لای کهنه‌ای و انداخته بودندش پشت الاغی و کشانده بودندش تا منزل خان. بوی مردار بلند شده بود و مردم توی گوش هم پچ‌پچ کرده بودند. سلیمان پیک فرستاده بود پیش خان و ماه‌رخ را فرستاده بودند خانه‌ی مباشر. قادر برادرزاده‌ی قهرمان بود و توی خانه‌ی او بزرگ شده بود. بلندبالا بود و خوش چشم و ابرو. کمربند چرمی‌ی قهوه‌ای رنگ پهنی می‌بست به کمرش و تفنگ‌ش همیشه روی کول‌ش بود. چیزی باقی نگذاشته بودند گرگ‌ها، از کمربندش شناخته بودند که قادر است و چوپان ده بالا آورده بود خانه‌ی قهرمان. شب‌گاه بود که تا خان رسیده بود، کبلایی تن پاره‌پاره‌اش را آب کشیده بود و پیچیده بودندش لای کنف سفید و کافور ریخته بودند. نرگس بهت‌ش برده بود و تا سحر چشم دوخته بود به صورت مات خان که نشسته بود کنار لاله‌عباسی و کتاب را باز گذاشته بود روی زانوهایش. کبلایی یاسین می‌خواند و مرجانه، خواهر قادر توی حیاط، لای درخت‌های سیب، موهایش را با چاقو بریده بود.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* از تو خیلی وقت است که بی‌خبرم … چه می‌کنی با سرنوشت؟

 

** کسی، پرحوصله‌ای با اسم من، در وبلاگ‌هایی کامنت‌های شنگی(منظورم شنگول است نه قشنگ!) می‌نویسد و یادگارهایی برجا می‌نهد. ما که چیزی نداریم، خدا عوض‌شان بدهد!

 



[۱] . نگهبان‌

[۲] . مکانی برای استحمام که در گوشه‌ای از خانه و یا طویله‌ها، می‌ساختند. جایی چاله‌ مانند با دورتادور کمی بلند از زمین.

[۳] . از توابع آذربایجان‌شرقی.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.