خدا دید، و شنید و حس کرد که من شایستهام به درد و درد شایستگیام است در بودن و ماندن، و هملت را حیران رها کردیم میان بودن و نبودن، هیاهوی بسیار برای هیچ!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز، شاید میخواستم از «مهر» بنویسم. شاید هم از «علی» … شاید هم داستانی را که توی ذهنم سیال است … شاید از خیلی چیزها مینوشتم … ولی میخواهم بنویسم که دیشب تا نیمههای شب تنها گریه کردم.
شاید میشد از دخترکی بنویسم که بیست و چهار سال پیش، صبح مثل برادرهایش از خواب بیدار شد، لباسهای سورمهای رنگش را تنش کرد، مقنعهی کلاهدار سرمهای را سر کرد و با کیفی که پارسال مال برادرش بود، تنها راه افتاد تا باورش شود که به آرزویش رسیده است!
از خیلی چیزها میتوانستم بنویسم، حتی از اینکه ممکن است به زودی صاحب دختری شوم که در انتخابش آزادم! آری … از هر چیزی میشد که بنویسم ولی من تمام دیشب گریه کردم …
مدتها بود که دیگر گریه نکرده بودم برای موجودی که هفت سال است با من است. موجودی که موجودیتش را از من گرفته است و موجودیت من شده است. بهاش عادت کردهام و باورم شده است که درست مثل ساعتی که به مچم میبندم و عینکی که به چشم میزنم او را نیز باید با خود حمل کنم. با این تفاوت بزرگ که هیچ کسی جز من، نمیتواند به حضورش و وجودش ایمان داشته باشد. حضوری که گزنده، تلخ، خشن و مسلط است.
موجودی که به ناگاه همراه من شد تا باور کنم، درد شایستگیام شد در بودن و ماندن. موجودی که صبح اولین روز خرداد هشتاد که بیدار شدم، توی چشم چپم منزل کرده بود حالا، که اولین روز مهر هشتاد و هفت است، در تمام وجودم منزل کرده است، هیچ تمایلی به دل کندن از منی که چنین شیرین و دلچسب همصحبتش شدهام ندارد.
دیشب نوشتههای تو بود که مرا تا نیمههای شب بیدار نگهداشت تا گریه کنم نه برای خودم، … برای تو … برای تمام آنهایی که به ناگاه رفیقی وارد زندگیشان شده است که حضورش گزنده و تلخ و خشن و مسلط است.
این همه سال طول کشیده تا باور کنم نمیتوانم بدون او زندگی کنم. چه بخواهم و چه نخواهم او تا آخرین نفس با من است و حالا که مقدر است با من باشد چرا تمام نیرویم را صرف نبرد با او کنم؟ چرا سعی نکنم تا با او همراه شوم شاید از خشونتش بکاهم؟ چرا نشود تا آرامش کنم تا آرامش زندگیام را از من نگیرد؟ چرا از در دوستی وارد نشوم تا دوست من باشد؟
شاید خیال کنی دارم شعار میدهم، شاید خیال کنی من خیلی بزدل و ضعیفم. شاید خیلی خیالها بکنی عزیزم، ولی من توانستهام!
زمانیکه دانستم، و با تمام وجود درک کردم که چارهای جز این ندارم، تمام همتم را بر این قرار دادم که لحظات بیشتری را به سخن گفتن با وجودی که حالا در وجود او ادغام شده بود بگذرانم. همانطوری که گاهی حتی فراموشم میشود عینک به چشم دارم، فراموشم میشود که یک بیمار ام.اسی هستم. و درست همانطوری که وقتی عینک نمیزنم، تاریی محدودهی بیناییام به خودم میآورد که محتاج عینکم، علایمی هم به من میفهمانند که چه بیمارییی دارم.
وقتی خسته میشوم، مانند تمام آدمهای دیگرم! وقتی پایم پیچ میخورد و توی کوچه و خیابان با صورت زمین میخورم، مثل تمام مردم دیگرم که بارها اینطور زمین خوردهاند. وقتی عضلاتم میگیرند مثل تمام مردمی هستم که عضلاتشان میگیرد. من درست مثل تمام آدمهای دیگرم، با این تفاوت که خستگیی من، زمین خوردن من و گرفتگیی عضلاتم، به خاطر ام.اس است. من شدیدتر و بحرانیتر از آنهای دیگر خسته میشوم، من رقتانگیزتر از آنهای دیگر زمین میخورم، و گرفتگیی عضلاتم، باعث میشوند طور مضحکی حرکت کنم. این تفاوت من است با تمام آدمهای دیگری که پیرامون من زندگی میکنند و هرگز حتی تصور نمیکنند که این بیماری یعنی چی؟ حتی نمیتوانند تصور کنند وقتی یکی از دستهایت خوب حس میکند ولی حرکاتش مختل است و دست دیگرت حرکاتش مطلوب است ولی حس ندارد یعنی چه؟ آنها نمیتوانند درک کنند چرا نمیتوانی تند راه بروی، نمیتوانی خودت را به موقع به تاکسیای که جلوتر نگه میدارد برسانی و انوقت آقایی که قدمهای بزرگتر برمیدارد خیلی مغرورانه حتی میپرد جلو و جای تو را میگیرد درک کنند. آنها هرگز نم نشسته توی چشمهایت را نمیبینند وقتی که داری از خط عابر پیاده رد میشوی و هی بوق میزنند و نور بالا میزنند، تو سرت نمیشود که تندتر راه بروی و توی دلشان حتی فحشت هم بدهند. تو همهی آنها را میبخشی چون واقعاً نمیدانند … ولی آیا من میتوانم همکارانم را ببخشم که حداقل یکبار در طول دانشجوییشان با یک بیمار ام.اسی روبرو شدهاند؟
نه! من همکارانم را نمیبخشم. به خاطر نگاههای ناباورشان و حرفهایی که پشت سر و پیش رویم میزنند نمیبخشمشان. من مادرم را، برادرانم را، خانوادهام را میبخشم چون هرگز نگذاشتم بفهمند بیماریام واقعاً چیست. من آدمهایی که نمیدانند و در حقم بدی میکنند را میبخشم ولی آنهایی را که میدانند و آزارم میدهند را هرگز نمیبخشم.
من، دارم با این بیماری امتحان پس میدهم، این راهی است که باید به خوبی طی کنم. دیگران نیز با بیماریی من امتحان میشوند و بی آنکه بدانند فرصت بزرگی را از دست میدهند. من دلم برای آنها میسوزد و خوشحالم که اینطور زیبا امتحان میشوم. از وقتی این بیماری همراه من شده است، بسیار رنج بردهام، از موهبات زیادی محروم شدهام، لذتهای بزرگی را از دست دادهام، از خیلی چیزها دور شدهام، ترد شدهام، کنار گذاشته شدهام، فراموش شدهام، ولی در وجود خودم، در خودم احساس بزرگی میکنم. چنان از لحظه لحظهی زندگیام لذت میبرم که آنهای دیگر درکش نمیکنند. چنان از این انتخاب مغرورم و چنان از این تنهایی مسرور که حد ندارد. هر کاری هر چند کوچک دلشادم میکند و هر قدمی که برمیدارم آرزویی است که برآورده میشود. سراسر زندگیام زمزمهی یاهو شده است. این ترد و فراموشی یاد مرا از خداوندی لبریز کرده است که چنین شایستهی دردی چنین بزرگم دانسته است.
به خوبیها فکر کن. و آنقدر بزرگ باش که از نادانیی دیگران اندوهگین نشوی. با او دوستی کن تا با تو مهربانی کند. با اندامهایت حرف بزن در خلوت و در خیابان حتی. با صدای بلند حتی. با دستهایت، انگشتانت و با پاهایت. آرامشان کن تا با تو همراه شوند. به توفیق و توانایی و شدنها فکر کن. خوب زندگی کن! مانند من، سعی کن پیش از آنکه فرصت را از دست بدهی، کارهایی را که ممکن است بعدها نتوانی انجام بدهی را انجام بدهی. مسافرت برو، گلکاری بکن. کار با خاک روح را بزرگ میکند. و بنویس، زیرا نوشتن ذهنت را پایا میسازد. خوب باش، خوب زندگی کن … خوب بمان!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به یاد نگاهت هر شب
فانوسی از این پنجره میآویزم.
** «پادش بخیر روزهای خوش مدرسه، آن پشت نیمکتهای رنگ باخته نشستنها و به تختهی سبز چشم دوختنها و دور از چشم حسود معلم، جک گفتنها و خندیدنها. روی تکهکاغذها پیغام نوشتنها و دست به دست کردنها. موقع امتحان تقلب کردنها و توی حیاط مدرسه قدم زدنها …
یادش بخیر آن جلو عقب رفتن معلمها، قیافهی لطیف تک تک آنها که دنبال حواس جمع میگشتند، چشمان کنجکاو انها که تا اعماق روحمان فرو میرفتند، ورقههای سفید امتحان، صدای کشیده شدن قلمهای مردد، سایهی نگاههای بیسواد بچهها ….»
۱۹/۰۶/۷۶
*** دیشب تو را فرق شکافتند … دیشب تو را برای بارها و بارهایی سنگینتر میراندند …