من، حالا یک دختر دارم! دختر من شاید هرگز نداند که من هستم و اگر هستم چه شکلیام؟ من حالا یک دختر دارم و سیب یک پسر. اسم پسر او «امین» است و اسم دختر من «افسانه». دختر من هیچوقت مرا «مادر» صدا نخواهد کرد، حتی سوسن هم. ولی با همهی اینها من حالا یک دختر دارم که امسال میرود چهارم ابتدایی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خانوم معلم عصبانی که میشد جوشهای روی چانهاش را میکَنْد. حالا هم که مدام بین ردیف نیمکتها قدم میزد، مدام زیر چشمی نگاهش میکرد و جوشهایش را میکَند. پاهایش را چسبانده بود به هم و شق و رق نشسته بود و حتی سرش را پایین هم نیانداخته بود. به این فکر میکرد که چرا آنبار کسی متوجه نشده بود؟ سرش را بیهوا بالا گرفته بود و از بالای سر بچهها به ردیف کنار پنجره چشم دوخته بود که صندلیهایش چوبی نبود. صندلیهای ردیف کنار پنجره قرمز بودند، بزرگتر و بلندتر بودند. چوبی هم نبودند، آنجا که مینشست میتوانست حیاط پشتی مدرسه را ببیند که پُر بود از صندلیها و نیمکتهای شکسته و زنگ زده که پُر بودند از گربههایی که یک عالمه پر پرنده ریخته بودند کف حیاط. خانوم معلم با دست زد پس گردنش و شنید که فحش داد و بچهها خندیدند. سرش را انداخت پایین و با خودش فکر کرد چرا آنبار کسی متوجه نشد؟ تا آخر کلاس و حتی وقتی بلند شدند تا بروند خانه هم کسی متوجه نشده بود. صندلیاش چوبی بود و کوتاهتر و کوچکتر. پاهایش را که به هم چسبانده بود خیس بودند و جورابهایش هم نم داشتند و خانوم معلم هنوز داشت جوشهایش را میکند. پورعلی دستش را بلند کرد و گفت«خانوم اجازه؟ بریم بیرون خانوم؟» خانوم معلم گفت برود و پورعلی جَلدی دوید سمت در و تالاپی در را کوبید. وقتی دستش را بلند کرده بود که برود بیرون، خانوم معلم گفته بود نه! گفته بود کسی حق ندارد قبل از خوردن زنگ از کلاس برود بیرون. آنوقت هی پاهایش را فشار داده بود به هم و دستش را گذاشته بود لای پاهایش ولی نشده بود. دوباره پرسیده بود «خانوم اجازه؟» خانوم معلم سرش داد کشیده بود و ترسیده بود. دیگر نگفته بود خانوم اجازه و یادش آمده بود که یکبار که هنوز کنار پنجره مینشست، کسی متوجه نشده بود و تا خود خانه دویده بود و کسی نفهمیده بود، حتی مامان. دستش را فشار داده بود و نفسش را داده بود بیرون و گرم شده بود و بعد، دستش را دیگر برداشته بود و دیده بود که خیس شده است و صورتش داغ شده بود و فکر کرده بود کسی نمیفهمد که قربانی از پشت سر داد زده بود و خانوم معلم بلند شده بود و نگاهش کرده بود و رنگش پریده بود. نگاه کرده بود و زیر پاهایش خیس بود و توی کفشهایش خیس بود و چشمهایش خیس شده بودند و خانوم معلم فحش داده بود و سر همهی بچهها داد کشیده بود و وقتی پورعلی گفته بود اجازه خانوم؟ گفته بود برود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* الهه کلینی موجود عجیبی است. آن سال که مهمانشان بودم، وقتی میخواست چیزی در خصوص خواهرانش تعریف کند، میگفت هدا میگه اینطوری ولی خواهرم میگه اونطوری. پرسیدم الهه چرا به نیکو میگی خواهرم ولی به هدا نمیگی؟ گفت «آخه هدا دوست شماست، ولی نیکو که دوست شما نیست!»
** قصدم از پست قبلی ناراحت کردن کسی نبود. مدتها بود که تصمیم داشتم هرگز در موردش ننویسم. نوشتم و اندوهتان رنجم داد. و نکته جالبش تعداد کامنتهای خصوصی بود که چندین برابر کامنتهای معمول بود.
ممنون از مهربانیتان.