«فاصلهی تابش خود را بر دیگران تنظیم کن! خداوند خورشید را در جایی نهاده که گرم کند، ولی نسوزاند!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتاق انتظار پر بود و خسته بودم و دلم گرفته بود و اصلاً از صبحش که بیدار شده بودم یکجورهایی خاکستری بودم. پروندهام را که گذاشت زیر پروندههای دیگر برگشتم پشت سرم، صندلیها پر بودند جز یکی که گوشهی اتاق بود و در هر دو طرفش دو تا خانم چاق نشسته بودند. نشستم بینشان و نفسی تازه کردم. زانوهایمان به هم فشار میآوردند و کش جورابهای بلند پشمیام افتاده بود درست پشت زانوهایم و اینطوری جریان ممتد قلقلک را صادر میکرد به جفت پاهام. یکی دوباری پای راستم پرشهای بوداری کرد و دیدم نهخیر، اینطوری نمیشود، به محض اینکه خانم روبهرویی که روی صندلیی کنار در مطب نشسته بود بلند شد تا برود داخل، بلند شدم و نشستم جای او. جای جدیدم گل و گشاد بود و یک طرفم تیغهای گچی بود که سرم را تکیه دادم به آن و چشمهایم را بستم. ساعت هفت و نیم عصر بود و هنوز پوشهی صورتی رنگ پروندهام زیر زیر پروندههای سبز دیگر بود. همیشه از اینکه رنگ پوشهام با بقیهی پوشهها فرق داشت با تسبیح کل میانداختم. خصوصاً اینکه شمارهی پروندهام هم ۵۷ بود. پروندهام به واسطهی برگههای جواب امارآی و آزمایشات و ایایجی، قطورتر بود. پسرکی که روبهروی من پهلوی مادرش نشسته بود گاهی هیستریک میخندید و نگاه مادرش که میکردم زل زده بود جلو و حتی گوشهی لبش هم نمیپرید. زنی که کمی پیشتر پهلویش نشسته بودم و داشت با زنی که پهلویش نشسته بود صحبت میکرد، حالا هر دو به طرز خندهآوری مخاطبهای جدیدی در طرفینشان پیدا کرده بودند. اتاق شلوغ بود و ساعت هنوز هشت نشده بود. نمیتوانستم پاهایم را دراز کنم چون آب سردکن درست پشت تیغهی گچی بود و وقتی میآمدند آب بردارند ممکن بود پایشان بگیرد به پاهای من. حوصلهام سر رفته بود، گوشیام را در آوردم و چندتایی اس.ام.اس زدم. مردی که کنارم نشسته بود بلند شد رفت داخل و جایش را یک زن پر کرد. سنگینیی نگاههای زن را حس میکردم که نود درجه چرخیده بود سمت من و زل زده بود! برگشتم و از بالای عینکم یک نگاه ترسناکی انداختم که «ها؟» ولی اصلاً به روی خودش نیاورد. پرسید:«خیلی وقته میای پیش این دکتر؟» با سر گفتم «آره» پرسید:«دکتر خوبیه؟» دوباره با سر میگویم«بله» پرسید:«تو چیتو آوردی؟» با شیطنت میگویم:«خودم رو!» خودش را جمع و جور کرد که:«منظورم اینه که چته؟» با لبخند گفتم:«مریضم!!» برگشت و زل زد به روبهرویش.
اس.ام.اس آخری را میفرستم برای برادرم:«آمدم دکتر، مطب خیلی شلوغه، به مادر بگو نگران نباشه» سرم را تکیه میدهم به دیوار و چشمهایم را میبندم. پای چشمهایم خیس میشود، پروندهی صورتیام حالا وسط یک مشت پروندهی سبز آبی است. دکتر قرار است برود مسافرت و اینطوری شلوغ شده است. گرسنهام میشود، یادم میافتد که ناهار چیزی نخوردم، نتوانستم بخورم. از صبح که حالم ناجور بود اشتهایم هم کور شده بود. ولی گرسنهام شده بود. مرد جوانی با عصا وارد میشود و چون جای خالی نبود تکیه میدهد به دیوار. مردی بلند میشود و جایش را میدهد به او. مرد دیگری برایش آب میبرد. حس کردم با من همدرد است. صورتش خسته بود ولی سرش را بالا گرفته بود. خودم را با عصا تصور کردم، آن وقت باید دیگر چادر سر نمیکردم، چون با چادر که نمیشود عصا گرفت، هیچوقت دلم نمیخواهد روزی مجبور بشوم با عصا راه بروم یا روی ویلچیر بنشینم. توی راز میگفت «از هر چیزی که بترسیم و به آن زیاد فکر کنیم اتفاق میافتد»
ساعت هشت و نیم بود که پرونده را گرفتم، منتظر ماندم تا مریض قبلی خارج بشود، لای پوشه را باز میکنم، خود داخل پروندهام را مرور میکنم. همهی اتفاقات این هفت سال هوار میشوند یکهو توی ذهنم، جلوی چشمهایم … دختری میگوید:«ببخشید خانم! نوبت شماست؟ من جواب آزمایش مادرم را آوردم، میشه با شما بروم داخل؟» لبخند میزنم که باشد … باشد.
میگویم دکتر یکی دو هفته است که صبحها پاهایم میگیرد … حرفهایم را گوش میدهد ولی هنوز باورش این است که من توانستهام متوقفش کنم، حاضر نیست بپذیرد که امروز صبح حتی قدرت نشستن توی بسترم را نداشتم. گاباپنتین را از صد میبرد به سیصد، میگویم دکتر چون آریتمی داشتم آورده بودیدش پایین، … میگوید نه! هیچ ارتباطی ندارد و میتوانم با خیال راحت بروم. خیالم راحت نیست، خوب یادم هست که چون آریتمی داشتم دوز گاباپنتین را آورده بود پایین. از داروخانهی ساختمان که داروهایم را میگیرم، همان مرد جوان عصازنان میرسد. دو مرد همراهش هستند و او آهسته با کمک عصایش میرود پایین، دستم را میگیرم به نردهی پلهها و آرام میروم پایین. میگوید:«آزمایشگاه استان رفته بودم افتضاح بود…» مرد همراهش میگوید:«آزمایشگاه هلال احمر از همهشون بهتره …» پیرزنی نوک عصایش را گذاشته بود وسط جوی کنار خیابان و مانده بود که چگونه از روی جوبی به عرض ده سانت بگذرد. بازویش را میگیرم، سرش را بلند میکند و دعایم میکند، طول میکشد رد بشویم، همراهیاش میکنم، بغض کردهام.
به رانندهی تاکسی میگویم از کمربندی نمیروید؟ میگویم آخر مرکز شهر الان ترافیکه، میگوید نه از مرکز شهر میروم، از ساعت ۹ به بعد ترافیک نیست دیگر. میرود مرکز شهر و توی ۱۷ شهریور میافتیم در دام ترافیک. میگوید:«شما گفتین از کمربندی بروم ها!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نوشته است:«حالت تهوع دارم وسرم داره گیج میره .
دکتر میگه داروهات به شدت خواب آوره ودیگه نباید مصرف کنی !
ولی من هنوزم دلم میخواهد با تموم حالت تهوع وخواب آلوده بودنم ، تمام تن ۳۷ درجه ایی تورو بغل کنم !!
من تمام ۳۷ درجه را یه جا میخواهم !!»
** طرح پیشنهادیی من برای لوگوی بیمارستانمان به عنوان طرح دوم انتخاب شده است. با این توضیح که طرح اول را خود ریاست و مدیریت بیمارستان از تلفیق و تلخیص تمام طرحهای پیشنهادی به دست آوردهاند!!
*** فقط یک دیویدی مانده تا سریال Lost برایم تمام بشود، یک ماه بیشتر است که نتوانستهام خودم را راضی کنم با تماشای آن، تمامش کنم … نه تا وقتی که سریی جدیدش برسد به دستم!