* بابا جان! یک کاری نکنید که این موسیقی را به کل از روی وبلاگم بردارم و از غصهی اینکار بمیرم اینبار راستی راستی ها!
** دیروز رفته بودم دنبال یکسری کارهای اداری، موقع برگشتن با خواهرزادهی عزیزم، رفتیم بازار امیر! بازار امیر یکی از چندین بازارچهی بزرگترین بازار سرپوشیدهی جهان میباشد دیگر! هی من سرخوش از کورتون میرفتم و عین خیالم هم نبود که بازوی خواهرزاده را نگرفتهام و کیفور بودم که بهبه! دارم خودم میروم ها! اینهمه راه! جایتان خالی، لباسهای گلمنگلی و رنگهای جیغ جیغ و بوی عطاریها و بازار پارچهفروشها و طلافروشیها و مظفریه و جورجولر و فرش و گلیم فروشیها و بانک ملت توی بازارچه و بوی پیه و دنبه و … و رفتیم و رفتیم تا «ایکی قاپولی بازارا» آن سر چایکنار! یک چیزی هم کشف کردیم و آن خانهای بود پشت چایکنار که دیروز قرار بود افتتاحش کنند که بشود «موزهی محرم». جالب بود که خسته هم نشده بودم آنهمه پیادهروی که کرده بودم و خدا میداند این کورتون عجب نعمتی میباشد! اغراق نکردم اگر بگویم جاهایی رفتم که ده پانزده سال بود نرفته بودم!
*** داستان «آن شهر» را شنیده بودید تا بهحال؟ خب! حالا بخوانید!