صداقت در نوشتنی که یافتم، یا فردا روز دیگری است.

۱. بادبادک‌باز را تمام کردم. دیشب تا نصفه‌های شب بیدار بودم و با نفس حبس شده می‌خواندم. گاهی آنقدر در میان جملات‌ش غرق می‌شدم که حس می‌کردم آسمان پشت پنجره شیری رنگ شده است و کتاب را که پایین می‌آوردم هنوز تاریک بود. این حالت را فقط دوبار تجربه کرده بودم، یکی وقتی خرمگس را می‌خواندم و سیزده سالم بود و یکی وقتی کوری را می‌خواندم و بیست و دو ساله بودم. در مورد کتاب‌های زیادی شاید این‌طور یک‌ریز خواندن را تجربه کرده باشم ولی نشده بود و بهتر است بنویسم خیلی کم پیش آمده بود که اینطور با نفسی حبس شده خوانده باشم‌شان.

۲. افرای عزیزم. کتاب را که تمام کردم و حتی مابین صفحاتی که جملات‌ش زیر نگاه‌هایی که در بند ذهنی بودند کنکاش‌گر و بی‌نهایت بدبین، نتوانستم رگه‌هایی از آنچه اشاره کرده بودی را بیابم. به نظر من، نویسنده به هیچ‌وجه قصد بزرگ‌نمایی یا حتی تحقیر چیزی یا کسی را نداشت. تنها کاری که او به راستی و زیرکی‌ی خاصی انجام داده بود، نوشتن حقایقی بود که شاید خود ما بی‌صبرانه و زیاده‌خواهانه در پی‌اش هستیم و متأسفانه، هرگز به آن دست نمی‌یابیم. برعکس آنچه شما دریافته بودید، من صورتی از شرق را در این کتاب یافتم که مشتاق بودم در نوشته‌ای غیرجانبدارانه از نویسنده‌ای شرقی بیابم.

۳. وقتی دیروز، عصرگاه، خواهرم دختردایی‌ی دلشکسته‌ی نازنین‌م را در آغوش گرفت و یا نه، وقتی که وارد شدیم و دختردایی با دیدن‌مان و بیشتر با دیدن خواهرم آن‌طور گریست، وقتی کنارم نشست و لبخند زد. وقتی که حرف‌ها زده شد و سوءتفاهمات رفع شد و دختردایی خندید … حس کردم کارم را به درستی انجام دادم و دین خودم را به دایی‌ی مهربان‌م ادا کردم.

۴. با اینکه دیشب تا نیمه‌های شب بیدار بودم و دیروقت خوابیدم، ولیکن از شوق کوه صبح زود بیدار شدم. ولی خوب، همیشه همه‌ی کارها آنطور که ما می خواهیم پیش نمی‌روند و آن‌وقت ممکن است به شدت دلزده و عصبانی بشوم و بغض کنم و دراز بکشم روی کاناپه و آخرین صفحات کتابی را با بی‌حوصله‌گی‌ی آغشته به لذتی پنهان ورق بزنم. آن‌وقت وقتی می‌پرسی روزگارت چطور است؟ بگویم قدر سلامتی‌ات را بدان! اگر وضع‌م اینطوری نبود، هر جایی که دل‌م می‌خواست می‌رفتم و نیازی نبود منت کسی را بکشم که همراهی‌ام کند. فقط اگر حال‌م بهتر بود و نمی‌ترسیدم که موقع زمین خوردن تنها باشم.

فقط همین!

۵. میلیونر زاغه‌نشین را دیدم. تمام صحنه‌های هولناک‌ش را می‌شناختم … گویی «شهر شادی» در برابرم جان گرفته بود. فیلم بدی نبود. ولی خوب هم نبود.

۶. «پناهنده‌ها را بیرون می‌کنند» را شروع کرده‌ام از «شهرام شیدایی».

شهرام شیدایی

۷. در بادبادک باز، عمر فیصل گفت:« … اگر از آمریکا چیزی یادم باشد، این است که ترک کردن چیزی به معنای پشت کردن به بخت است.» جمله‌ی عمیقی است و اصلاً ربطی به این ندارد که مال آمریکا باشد یا هر کجای دیگر دنیا. مهم این است که نباید «تلاش برای خوب شدن» را رها کنم!

۸. تصمیم گرفتم. فقط بنفشه خواهم کاشت! بنفشه‌های رنگارنگ … زرد، سفید … بادمجانی … اخرایی … همین! روزش را هم تعیین کرده‌ام، یکشنبه!

بنفشه

۹. «فردا روز دیگری است!»

۱۰. از این «فیس بوک» هر چه بگوییم بر می‌آید ها! دیشب برگشته است و می‌گوید صورت من چیزی است در مایه‌های این!

Over Exsited Smiley Face

 بعد هم گفته است در زندگی‌ی گذشته‌ام آدمی بودم در مایه‌های آملیا ارهارت یا هووارد هانگز!!! بعد هم وقتی پرسیدم حرف اول کسی که عاشق‌ش خواهم شد چیست برگشته است و با پررویی‌ی تمام می‌گوید: «M»! آن‌وقت برای این‌که عصبانیت‌م را فرو بنشاند با زیرکی می‌گوید من صاحب «Water Hand» هستم! واقعاً که! تنها حسن این دنیای عجیب و غریب این است که فقط دوستان‌ت می‌توانند پروفایل‌ت را ببینند و این واقعاً خوب است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.