موتیفاتی از گذشته و حال

۱. کسی آنجا، در دوردست که آسمان سرخ‌تر از همیشه بود، شکل یک لبخند بود. چشم‌هایم را بسته نگاه داشته بودم تمام شب. کسی دست‌هایم را محکم گرفته بود توی دست‌هایش. دست‌هایش گرم نبودند. خیس بودند … مرطوب و سرد. خنک هم نه. دست‌هایم را تمام شب محکم گرفته بود. بی‌وقفه. با اینکه سرد بودند و مرطوب، یکبار که سعی کرده بودم دستهایم را بکشم بیرون، نشد. تمام شب چشم‌هایم را بسته نگهداشته بودم قبل از اینکه کسی در دوردست، توی آسمان لبخند قرمز رنگی بشود.

باران باریده بود. تمام شب.  

۲. می‌گوید، الهه می‌گوید:«بچه‌اشان را هم بکش عمه!»

 نقاشی

۳. بخوانید. فقط بخوانید و فکر نکنید خیلی ابتدایی نوشته شده است و استعاراتش فلج است و فضاسازی‌اش گنگ و زمان‌بندی‌اش کشک! به چشم یک منتقد قهار دامه برکاته نخوانید! بخوانید و به من بگویید تا چه حد ممکن است کسی آینده‌ی نیامده‌اش را اینگونه به تصویر بکشد؟

 و برای ویولت.

«چندی از طلوع ماه نگذشته بود که سراسیمه از خواب برخاست. تمام قامت نحیف‌ش را عرق شرم و ترس خیس کرده بود. تنها نمود زندگی در این تن خاکی صدای ناهنجار سعی ِ نایِ او در مکش آخرین رگه‌های حیات بود. اضطرابی سرد و جنون‌آور وجود بی‌ماهیتش را فرا گرفته بود. به پشت افتاد و … نسیم کوری که از لای پنجره‌ به درون اتاق سرک می‌کشید پرده‌ی نازک و لطیف توری را اندکی کنار زد … تنها نور ضعیف چراغ برق کوچه بود که از روی انصف او را دریغ از روشنایی نکرده بود. … خواست به خود تکانی بدهد که نتوانست. … پاهای بی‌تابش را حرکت داد و خودش را روی پهلوی چپ‌ش انداخت. پاهایش را ملتمسانه به زیر شکم‌ش کشید و با تمام تاب و توان‌ش خود را نیم‌خیز کرد. با همین تکان مضطرب به نفس نفس اتفاد. دیگر رمقی در او نمانده، لحظه‌ای درنگ کرد. باد سردی لای پنجره را بیشتر باز کرد و پرده را به پشت پنجره انداخت. حالا آسمان  شب کاملاً پیداست و سردی چون منگنه‌ای بر سینه‌ی خیس از عرق‌ش کوفته می‌شد. … نفسی تازه کرد و به زحمت پاهایش را روی لبه‌ی تخت آویزان کرد. … «برخواهم خاست» و بر خاست با لرزشی محسوس که درنگی لازم بود که همه‌ی تلاش پردلهره‌اش را به باد دهد. اما او ایستاد. لبخند سردی روی لبهای خشک ترک خورده‌‌ی رنگ باخته‌اش روئید … دست چپ‌ش را به نرمی به طرف پنجره کشید و آنرا باز تر کرد. پرده به نشاط از گوشه‌ی پنجره لغزید و روی شانه‌های او افتاد و بعد گویی که خود می‌داند خستگی شانه و شکستگی کمر او را توان حمل او نیست، به شرم و آزرم فرو افتاد و به خود تکانی داد. … آسمان خلوت بود و شهر خاموش. همه جا خسته است همه جا تاریک است … و او در جستجوی ماهی که دیشب خود طلوعش را تماشا کرده بود … چه دردناک است در شبی که مردمان در آغوش رویا کز کرده‌اند و یاران در آغوش هم و سمائیان درهای آسمان را چفت کرده‌اند و حتی روشنی‌ی اندک زهره را نیز از تو دریغ داشته‌اند، تنها بر لب پنجره‌ای، و در تلاشی برای معراج روحی سنگین از گناه به آسمان ببی‌مروّت و انصاف چشم دوخته باشی. …

دست خط نوجوانی‌ام بدک نبود!

… دست … را به تن آهنی و منجمد پنجره کوبید. این آخرین نمایش قدرت از دست رفته‌اش بود. سرش را از پنجره بیرون آورد و بر لب پنجره نیمخیز شد.  … «ای من! بنگر که امشب همه چشم فروبسته‌اند که معراج تو را شاهد نباشند!» دستی به دامانش چنگ می‌زند و آنرا پاره می‌کند … پرواز کرد نه رو به آسمان که اسمان جفا پیشه است و سینه‌ی ستبرش منگر که خالی از مروت است و منزل بسیطش منگر که جز نگین‌های تکراری‌ی گردن‌آویزش، مهمانی به خود ندیده است …

خاک را نازم

این تیره تن، سرد تن، خشک تن

این زاغه‌ی تنگ بی‌نوای پُرنوا،

این گشوده سینه‌ی بی‌امتنان

چیزی به تندی روی خاک می‌افتد …»

مرگ در تنهایی – ۲۱/۳/۷۴

۴. نوشته است:

آینه وجود من قبلترها تو یه بازی احمقانه هزار تکه شد . مدتها طول کشید تا در کنار صبوریت هر تکه‌اش رو پیدا کنم و کنار هم بچینم ، میدونم که لبه‌های تیزش بارها و بارها دل مهربونت رو زخمی کرده ، اما این تاوان بازی با آینه هزار تکه است . ولی یه چیز رو میدونی ؟؟؟ درسته که دیگه نمیشه توش یه تصویر رو شفاف و واضح دید اما تصویر یارم رو هزاران بار به رخ میکشه … و من با هر کدومشون یک دنیا حرف دارم و دلم میخواهد کمکم کنه که فراموش کنم اصلا روزی شکسته و فقط به یاد بیارم از روز ازل من بودم و این دل و این یار …  

یاد متنی افتادم که سال ۸۴ برای صبا نخجوانی نوشته بودم و الان در تملک اوست … تعبیری چنین و عمیق‌تر و عارفانه‌تر را ریخته بودم توی دامن‌ش.

۵. رفت در ظلمت غم آن شب و شب‌های دگر هم

۶. زمانی که زیر رگبار باران بنفشه‌ای را به تماشا می‌نشینم دوست دارم در گوشش بخوانم آیا آن زمان که چونان هوس پسربچه‌ای سودایی شکوفه می‌دهد، باخبر است که چقدر ناپایدار است؟

۲۶/۱۲/۷۶

۷. سلام!

می‌خواهم به میهمانی‌ی قلب عاشق‌ت بیایم! حاضری این غریب تنها و بی‌کس را مدتی، سالهایی تحمل کنی؟! آیا آنقدر دوست‌م داری که قلب خسته‌ام را از مهر بی‌کرانت سرشار کنی و و جودم را از آسیب دردها و رنج‌ها و اندوه‌ها حفظ کنی؟ شانه به شانه‌ام در این غریت عبوس خاک تیره گام برداری، سرم را به سینه بفشاری زمانی‌که اندوه به جنون‌م می‌کشد؟ تحمل‌‌م کنی آن لحظات دردآوری که تحمل‌م به آخر می‌رسد؟!

۲۲/۶/۷۹

۸. صحرای دلم عشق تو شورستان کرد

تا عشق کسی در آن نروید هرگز

۹. تمام راه مانده را بی‌حضورت، در زیر سنگینی‌ی ندامتی غریب، بیگانه‌تر و تنهاتر از همیشه طی کردم. نمی‌توانستم نفس بکشم. چشمانم جایی را نمی‌دید. کورکورانه گویی که تو یک جایی کنار جاده هنوز منتظرم ایستاده‌ای در جستجویت بودم. چه بیهوده می‌جستم عزیز بلندبالایی را که عاشقانه در انتظارم ایستاده است … و من مثل روزهای خوب گذشته می‌توانستم به حضورش اطمینان کنم،‌سربلند و مغرور از میان شانه‌های نا‌آشنا بگذرم از هیچ سایه‌ای نترسم و غم هیچ حادثه‌ای قلب بیچاره‌ام را نرنجاند …

نامه‌ای در دوردست‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.