تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!

 « و برای سلیمان باد را [رام گردانیدیم] که سیر بامدادیش یک‌ماهه راه و سیر شامگاهی‌اش یک‌ماهه راه بود؛ و برای او چشمه‌ی مس [گداخته و جوشان] را روان ساختیم؛ و از جنیان گروهی را در نزد او و به اذن پروردگارش کار می‌کردند …»

 سوره سباء ۱۲

این نوشته مرا بر آن داشت تا کمی در این باب، آنچه شنیده و دیده‌ام را بنویسم. البته منکر هم نیستید که پیش نیامده است که کسی ادعا کند، هرگز علاقمند نبوده که به طریقی از غیب آگاه شود، بداند در آینده چه خواهد شد و کاری که بر فرض می‌خواهد انجام دهد درست است یا نه؟

شاید و مطمئناً اولین باری که چیزی در این باب شنیدم، ماجراهایی بود که مادر تعریف می‌کرد. یکی از آنها مربوط بود به زن مستأجر ما. مادر می‌گوید این خانم باردار می‌شده ولی سقط می‌کرده است. تعریف می‌کند:« نزدیک شیر آب توی حیاط، درخت آلوچه‌ی پرباری داشتیم. دو نوع آلوچه میوه می‌داد. پیوندی بود. یک روز که داشتم شیشه‌ها را تمیز می‌کردم دیدم خانم ف. دارد توی حیاط ظرف می‌شوید. ظرف شستن‌ش که تمام شد، بدون اینکه رویش را برگرداند، پای درخت را کَند و چیزی را گذاشت آنجا و زمزمه کنان رویش را پوشاند. اواخر بهار بود و آلوچه‌ها داشتند می‌رسیدند که ناگهان دیدیم درخت شروع کرد به خشک شدن. میوه‌ها روی سرشاخه‌ها به ناگهان خشک شدند. برگهایش زرد شدند و درخت با آنهمه میوه‌ای که آورده بود به یکباره خشک شد. همه متعجب بودند و هر کس نظری داشت. من هم اصلاً یادم نبود که آنروز ظهر چه دیده بودم. تا اینکه گذشت و گذشت و این خانم ف. که دوباره حامله شده بود در کمال ناباوری و شادمانی، توانست بچه را به دنیا بیاورد. بعد از اینکه فرزندش به دنیا آمد، زن همسایه که این وسط واسطه بوده، به من فهماند که ماجرا از چه قرار بوده. چیزی که آن روز خانم ف. پای درخت «باردار» چال کرده بود، دعایی بود که سید برایش نوشته بوده است. موقع چال کردن هم ورد خوانده بود و وردش این بود: باریوی ور منه، باریمی وریم سنه! یعنی بارت را به من بده، من بارم را به تو بدهم.»

مادرم، به موضوعات خاصی هم معتقد است. مثلاً اعتقاد دارد که نباید آب جوش را بدون ذکر بسم الله بر زمین ریخت. نباید برای خاموش کردن آتش روی‌ش آب ریخت. نباید کسی را در چهارچوب در یا آستانه‌ای ناغافل زد. چهارشنبه‌ها و خصوصاً شب‌ها نباید حمام کرد. و تمام این‌ها مربوط می‌شود به دنیای عجیب و غریبی که متعلق است به «اجنه».

 

من با اینکه وجود نیروهای ماورا الطبیعه را باور دارم، و به حضور موجودات افسانه‌ای به نام «جن» اعتقاد دارم، ولیکن از این دست کارها به نظرم خیلی شیادی می‌آید. یعنی به نوعی اعتقادم این است که آنچه موجب می‌شود کسی ذهن مرا بخواند، یا بتواند از آنچه بر من رفته است باخبر شود، نیرویی است که در من است ولی من با آن آشنا نیستم. و چون شخص رمال یا فالگیر و هر چی که شما بگویید این نیرو را خوب می‌شناسد، از آن به نفع خودش بهره می‌گیرد.

« گفت ای بزرگان کدامیک از شما پیش از آنکه آنان از در تسلیم نزد من آیند، تخت او [ملکه سبا] را برای من می‌آورد؟ عفریتی از جنیان گفت من پیش از آنکه از جایت برخیزی ان را به نزد تو می‌آورم، و من بر این کار توانا و درستکارم. کسی که از «علم کتاب» بهره‌ای داشت گفت من پیش از آنکه چشم بر هم زنی آن را به نزدت می‌آورم [پذیرفت و آورد] … »

سوره نمل آیات ۳۸ تا ۴۰

زمان تحصیل‌م در ارومیه، یکبار یک دوستی به من گفت که نزد زن ارمنی‌ای رفته است و آنقدر توووپ زده است به خال که نگو! بعد آنقدر وسوسه‌ام کرد که کنجکاوی‌ام تحریک شد و همراه او رفتیم نزد زن ارمنی. هیچ گفتگویی با هم در اتاق انتظار نکردیم چون شنیده بودم که اینها گوش می‌دهند! بعد با قیافه‌ی سخت و محکمی رفتم داخل و فنجان قهوه را نوشیدم و طبق قاعده و اصولی نعلبکی را گذاشتم رویش و سمت دل‌م چرخاندم و گذاشتم جلویش. برنامه خیلی خیلی مضحک به نظر می‌رسید. زن ارمنی میانسال بود و تسبیحی با دانه‌های سبز دست‌ش بود که به انتهایش صلیب کوچکی بسته بود. رو به روی من نشست و شروع کرد. لامصب! دو سه تا پیام اولش را با بردباری تحمل کردم و نگذاشتم شاخ‌هایم بزند بیرون ولی بعدش دیگر کاملاً خودم را رها کردم و گذاشتم تمام نیرویم را بکشد بیرون و بریزد توی بساط خودم! بی‌شک از تماشای صورت من که مرتب نرم‌تر می‌شد و گاهی هم شاید چشم‌هایم برقی می‌زد کلی توی دلش به من خندیده بود! حالا بعدش که ما رفتیم چقدر خندیده بود بماند.

القصه، از موفقیت‌های خودم و عضوی از خانواده‌ام و … گفت و گفت و گفت. حتی تعدادی از حروف(M-R-Z) اسم آقای خوشبختی که قرار بود عاشق سینه چاک من بشود را هم گفت! ولی از بس این حروف متداولند در تمامی اسما حسنا که … بماند!

آخر سر هم کمی از ارادت خالصانه‌اش به بانوی عطر و آیینه صحبت کرد و پول زبان بسته را گرفت و بیرون‌مان کرد!!

حالا هی من دنبال آدمی بودم که توی اسمش این حروف ــ حالا کمی با تغییر محل و شکل ــ را پیدا کنم. حالا هی تا تقی به توقی می‌خورد می‌گفتم آهان!!! خانومه گفته بود ها! کم کم دیگر باورم شد که این خانومه چیزی سرش می‌شده و ما بی‌خبر بودیم و کاش در سالهای بعدش که خفتیم و خمار آن پیام‌هایش ماندیم بیشتر فیض‌ش را می‌بردیم که نبردیم!

[گه‌گداری هم زمزمه‌هایی می‌شنیدم از دوستان دیروز و دشمنان امروز که برای رسیدن به محبوب دست به چه کارهایی زده‌اند و اینها! ولی خوب! یکی از قوانین من این است که:«گول تبلیغات را نمی‌خورم!»]

اصل ماجرا را در ادامه‌ی مطلب بخوانید:

این موضوع ماند و ماند تا سال پیش. اردیبهشت سال گذشته، طبق معمول رفته بودم ارومیه. قبل از اینکه بروم، یاد این بانوی نازنین افتاده بودم و پیش خودم فکر می‌کردم طوری از فریبا بخواهم مقدمات یک همچین برنامه‌ای را برایم بچیند ولی از آنجایی‌که خیلی معقول‌تر از این حرفها می‌زدم، جرأت نکردم. شب اول، من رفتم بخوابم و فریبا گفت که می‌رود دنبال شوهرش که در ستاد تبلیغاتی‌ی یکی از فامیل‌هایش مانده بود. من خواب خواب بودم که تلفن همراهم زنگ خورد و دیدم فریباست. گفت «خوابیدی؟» گفتم «آره، چطور؟» گفت «هیچی بخواب مهم نیست.» ما هم خوابیدیم. فردایش نزدیک ظهر با هم رفتیم توی آشپزخانه تا ناهار درست کنیم. فریبا شروع کرد به تعریف کردن از حاج آقایی که چشم برزخی دارد و اینها. ماجرا را تعریف می‌کرد و من پیش خودم می‌گفتم:«واو!!!چی می‌خواستم چی شد؟ کاش چیز دیگری می‌طلبیدیم ها!» فریبا گفت «توی مسیر همه‌اش فکر تو بودم و بیماری‌ات. برای همین زنگ زدم تو را هم ببرم دیدم خوابی دل‌م نیامد. رفتم و در مجلسی که برگزار شده بود نشستم. حاج‌آقا با دست اشاره کرد به من و گفت شما چیزی توی دل‌تان است. با حاج‌آقا رفتیم اتاقی و من از برادرم و مشکلی که قبلاً در جریانش بود کمی صحبت کردیم. ولی نتوانستم از تو حرف بزنم. آخر سر حاج‌آقا گفت مطمئنی همین بود؟ تأیید کردم. دوباره موقع خداحافظی همین را پرسید. گفتم نه! مطلبی هم در مورد دوستم هست.» و ماجرای مرا تعریف کرده بود و کمی از بیماری‌ام گفته بود. فریبا پرسید «چند سالت هست سوسن؟» گفتم «بیست و نه!» خندید و گفت «من به حاجی گفتم بیست و پنج، شش ساله‌ت هست و اون برگشت گفت نه! بیست و هشت، نه سالشه!»[بهمنی بودنم را لحاظ کرده بوده!!]

گفت که برای ساعت پنج عصر قرار گذاشته مرا ببرد پیشش و من پذیرفتم.

 

تا به حال یک همچین وقت‌هایی، نه همیشه، وقتهایی که می‌دانید با شخص خاصی رو به رو خواهید شد دلتان لرزیده؟ رأیتان برگشته؟ مردد شدید؟ من هم مردد شدم. حتی کمی ترسیدم. آن مرد ممکن بود تمام مرا بداند! و این واقعاً ترسناک است.

عصر رفتیم. توی سالن، چند نفری هم بودند و دختر خانمی که زار زار گریه می‌کرد. ماجرایش جالب بود. روحی او را نامزد کرده بود!!! بگذریم.

من رفتم داخل اتاق و حاج‌آقا کنار سجاده‌اش نشست. دیگر محکم ننشسته بودم. ترس از تمام سکناتم پیدا بود. و البته همان سماجت و لجاجت‌م. نخواستم تنها باشم. فریبا ماند. اینطوری او هم مجبور بود مسائلی را سانسور کند! زیرکانه بود!!! دست گرمی‌اش با گفتن چند واقعه‌ی نزدیک شروع شد:«دیشب نزدیک بود چیزی از دستت بیافتد!» آب دهانم را قورت دادم! دیشب من بالا تنها بودم و بلند شدم سینی‌ی چایی را ببرم توی آشپزخانه که یک‌هو داشت از دستم می‌افتاد که گرفتم. قسم می‌خورم که حتی هستی کوچولو هم پیشم نبود که چغلی کرده باشد! صدایی مثل «هه» از گلویم در رفت. گفت:« این روزها زیاد خواب مدینه و مکه را می‌بینی!» هول کردم! همان روز صبح سر سفره صبحانه برای فریبا تعریف کردم که خواب دیدم اطراف کعبه را خراب کرده‌‌اند … «هه»

سنگین‌ترین حمله‌اش در مورد «هادی» بود:«کسی بود که دوستش داشتی، اسمش مهدی یا هادی بود …» وای خدا آن لحظه چه شکلی شدم؟ درخشیدن چشم‌هایم را به وضوح دیدم «که مُرده!» بلافاصله گفتم «نه! نمرده! رفته یک جای دوور …» چقدر  به این حرفم ایمان داشتم وقتی سرش را تکان داد؟ … بگذریم تا اشکم در نیامده! [در مورد اسمش شک نکنید. اسم اصلی‌اش، مهدی بود. ولی دوست داشت هادی صدایش بزنند!]

در مورد بیماری‌ام، کم مانده بود دعوایمان بگیرد. آخر من آنموقع با سمت چپ بدنم مشکل داشتم و ایشان مدام می‌گفت من پای راستت را می‌بینم که اذیتت می‌کند!! خلاصه!

به من گفت تعدادی سوره را به مدتی معلوم در ساعتی مشخص بخوانم. با مخلفات! بعد از اتمام این زمان، کسی که آرزومند بهبود من هست، به روشی راه را نشان‌م خواهد داد که چه کنم تا خوب شوم. تا در خانه آمد، بعد آمد بیرون و وسط کوچه ایستاد تا ما سوار شدیم و فریبا دنده عقب رفت و مرد ایستاده بود و دست تکان می‌داد. در انتها پیش از اینکه بگوید با من در تماس باش گفت:«کسی که در خواب خواهی دید کسی است که برای خوب شدن‌ت قربانی نذر کرده است … یا خودت در خواب می‌بینی یا یک جوری برایت پیغام خواهد داد …» کلی به فریبا فخر فروختیم که حاج آقا اینطور بدرقه‌امان فرموده بود!!!

برگشتم و دستوراتش را انجام دادم. چند روز بعد از اتمام زمان مقتضی، یکی از همکارانم که اسم فامیل‌ش «هادی» است در خواب پیغام را دریافت کرده بود بی آنکه در جریان امر بوده باشد. با او در میان گذاشتم و تأیید کرد. پیغام را انجام دادم و نتیجه‌اش شد این حرف دکترم که توانستم ام.اس را متوقف کنم!!

من معتقد نیستم که آن مرد، توانسته است با دعا و جادو و جنبل وضعیت مرا بهبود ببخشد. آنچه من در این ماجرا به آن ایمان دارم این است که آن مرد نیروی مرا گرفت، سامان داد و به من منتقل کرد. کمک‌م کرد تا درست به کارش بگیرم تا به نتیجه‌ی مطلوب برسم. این حس نیرومند که هادی تا آخرین لحظه‌ی زندگی‌اش آنقدر دوستم داشت که برای خوب شدن‌م دعا می‌کرده است و هنوز هم، روح مهربان‌ش مراقب من است موجب شد فرامین‌ش را بپذیرم و مو به مو اجرا کنم. و آنچه همواره آزارم داده است این است که چطور جر‌أت کردم رو به روی مردی بنشینم که به وضوح گذشته‌ام را می‌دید. زشتی‌هایم را … خطاهایم را. دل‌م می‌خواهد باور کنم خداوند ستارالعیوب است!

 

« … اگر [اجنه] غیب می‌دانستند، در آن رنج و عذاب خفت‌بار نمی‌ماندند.»                      

سوره سبا ۱۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.