۱. دستم را بگیر میان انگشتان بلندت. سرم را زیر افکندهام از شرم حضورت. اینطور که نگاهم میکنی با آن لبخندی که روحم را در انبساطی پر شور میلرزاند. دستم را بگیر میان انگشتان بلندت. قلمی میشود میان هستیام. دستت را بگذار روی کتفم، آرام. بیفشار. دستم را میگذارم روی شانهات، سرم را بلند میکنم. چانهام را بالا میبرم. صاف توی چشمهایت. خیس از ابدیتی زلالتر از باران. آن همه رنگ آسمان که ریخته میان آن جفت حفرهی دلگیر. سایهای از لطافتی مرتعش. نینیهای عجول. شرمگین و عاشق. لبخند میزنم و نگاههایم را میکشانم روی سینهات. تو شروع کن. با هر حرکتی، در تو گم میشوم. تو قاب باش من تصویری در تو. تو تصویری در من. آهسته، عمیق … سنگین.
۲. سرم را میگذارم روی شانهات، خستهام. خستهام را میشنوی. دستهایم را گرد سینهات حلقه میکنم. تو بمان! بمانی تا در التهاب سرکش این غربت عبوس، تسکینی باشی بر زخم زخم طغیانهایم؟ دستهایم را گرداگرد سینهات فشار میدهم. تو هنوز لبخند میزنی. هنوز آن چشمهای آبیی تیره، در سایهای غمدار. خیره. «چیزی بگو!» چیزی بگو تا بدانم در این رخوت و تنآسودگیی رنجآلودت چه بر من میرود بگو. گره میخوری میان حنجرهام. سرت را بلند کردهای و من سرم را میکشانم تا میان سینهات. صدایی ممتد، خاموش و ضعیف زیر پوستههایی میتپد زیر گوشم.
۳. «مرا میبوسی؟» نمیبوسی؟ نمیبوسم؟ دستهایم را گرفته بودی میان دستهایت. دستهایم فنجان را گرفته بودند میانشان. مایع خنک شده، موج برداشته بود. کوتاه تا لبهی فنجان. غلیظ. انگشتانم را باز کردی و فنجان را میگذاری سمتی. نگاهت نمیکنم. نگاهم نمیکنی. دستهایم را پهن میکنی روی میز. پهن. دستهایت پهن روی دستهایم. بیگره. «مرا ببوس!» نگاهم را میدزدم، نگاهت سنگین است و غمگین. حریص.
دستم را بگیر. نگاهت میکنم.
۴.
۵. «ایروما به غمگینی به اطراف خودش نظر افکند و از ورای اشکهایش تصویر خود را در سطح صاف آب مشاهده نمود. تقریباً بدون اختیار تمام اندام خودش را در آن آینه وارسی کرد … بلی او زیبا بود! ولی ظاهراً اگر آن بیگانهی چشم طلایی، جسور، مهربان و دلسوز بخواهد او را ترک کند، تنها زیبایی کافی نبود. ظاهراً چیز دیگری لازم بود … اما چه چیزی؟ …»
سرزمین کف/ایوان یفریموف/ترجمه عزیز یوسفی/۱۳۴۷
۶. نوشته است:
«۱-
هر روز
در ازدحام خیابانهای شهر
نگاه در نگاه کسی
عاشق میشویم
شب که میرسد
عشقمان را
خمیازه میکشیم
به بستر میبریم
باطل میکنیم
۲-
رؤیاهایم را
نمیفروشم
حتا به بهای داشتن تو!»
۷. نوشتم:
نگو که نیستم و هستم و این بود یار من
یاری نبود و نیستی و هستی کنار من