موتیفات دشمن شاد کن

۱. استاد جریمه‌ام می‌کند. می‌گوید دیر کرده‌ای، می‌گویم فقط ده دقیقه دیر کرده‌ام. می‌گوید نه! کلاس از یک ربع به سه شروع می‌شود. چیزی نمی‌گویم. می‌خواهد شروع کند، مکث می‌کند. می‌پرسد «نمی حالت خوبه؟» می‌گویم نه. فقط همین. آقای غمسوار می‌دانست و لازم نبود وقتی دیرتر رسیدم توضیح بدهم چرا دیر کرده‌ام.

۲. لیست عمل زیاد نبود. ولی در اتاقی که من بودم، چهار تا عمل بزرگ گذاشتند. از بس که رعایتم می‌کنند و هوایم را دارند. دم به دقیقه هم متذکر می‌شوند که جعفری آخرین روزهای حضورش در اتاق عمل است! چیزی نمی‌گویم قط لبخند می‌زنم و گاهی فقط نگاه‌شان می‌کنم. دکتر رسولی می‌گوید اصلاً نگران نباش به‌شان گفتم اذیتت نکنند. می‌گوید دل‌مان برایت تنگ می‌شود دخترم. سوگلی‌اش نیستم ولی می‌شود گفت از تمام بچه‌ها بیشتر دوست‌م دارد. همیشه و همه جا هم از کار و رفتارم تمجید کرده است. خصوصاً وقتی همکاران دیگرم گندی برای بیماران می‌زدند، ماندن گاز و پنس توی شکم‌شان یا تزریق اشتباهی خون و یا ترخیص زودهنگام بیمار بی‌حسی نخاعی شده به بخش که به مرگ بیمار انجامید و … در تمام جلساتی که برگزار می‌شد من مثال بی‌بدیل‌ش بودم:«جعفری با اینکه مریضه از همه‌شون دقیق‌تره! چرا ازش یاد نمی‌گیرین؟» اولین باری که این‌را از زبان مترون شنیدم، کلی ذوق کردم. سال ۸۱ بود. کلی انرژی داد به من. هر چند کرم ریخت توی دل خیلی‌ها. ولی مهم نبود. اصلاً مهم نبود.

۳. عادت داشتم وقتی نیروی کار جدیدی می‌آمد اتاق عمل، می‌گذاشتندش پیش من تا فوت و فن کار را یادشان بدهم. بدون استثنا. برایم خیلی انرژی بخش است وقتی همکارانی که رفته‌اند به بیمارستان‌های دیگر، معترفند که خیلی چیزها از من یاد گرفته‌اند. به خودم افتخار می‌کنم. ولی دو روز پیش که نیروی کار جدید آمد، گذاشتندش پیش کس دیگری. ناراحت نشدم؟ نمی‌توانم دروغ بگویم حس کردم خیلی سریع از من چشم پوشید‌ه‌اند. دختر بینوا را سپرده بودند دست کسی که هنوز هم که هنوز است من مرجع تقلیدش هستم! هنوز هم که هنوز است بلد نیستند اسم انگلیسی‌ی داروها را درست وارد کنند و گیر می‌کنند در HIS و همیشه من هستم! یا بهتر است بگویم من بودم! هنوز هم که هنوز است، کار کردن با خیلی از دستگاه‌ها را بلد نیستند و من هم که نباشم خدا می‌داند چه خواهد شد. مهم است؟ دیگر نه!

۴. به تسبیح گفتم برو خانه و بدون اینکه مادر متوجه شود دفترچه‌ام را بردار و بیا بیمارستان. برویم پیش دکترم. شنبه زنگ زدم به منشی گفتم من برای نهم اردیبهشت وقت دارم ولی حالم خوب نیست و باید زودد بیام، گفت دوشنبه ساعت نه و نیم بیا. گفتم باشد ولی دیروز ظهر حس کردم به شدت ناتوان شده‌ام. ضعف وحشتناکی بود و وقتی می‌نشستم دیگر نمی‌توانستم بلند شوم. ساعت چهار و نیم بعد از کلاس زبان، نشستم توی حیاط تا تسبیح بیاید. خانم هاکوپیان مرا دید در حالیکه می‌آمد پرسید چرا نمی‌روم؟ گفتم منتظر «He» هستم؟ می‌گوید یعنی چی؟ می‌گویم خب استاد گفت ده تا جمله در مورد «He» بنویسید من هم که هی ندارم منتظرم بیاید. می‌خندیم. می‌گوید منتظر خانم شهبازی هستم با ماشین او بروم. می‌گویم بابا ایشان که الان دارند به صد نفر گپ و گفت می‌فرمایند شما Waterly Face go!* می‌زند زیر خنده! می‌گوید شوهرم هم اینطوری صحبت می‌کند! «می‌گوید Dog no knows mister**!» می‌گوید عادت دارد اینطوری تحت‌الفظی انگلیسی صحبت کند مثلاً می‌گوید «Turn over your head!***» کمی می‌خندیم. می‌بینم خانم شهبازی از دور دارد می‌آید می‌گویم یو گو یور «شی» ایز کامینگ! خبری از مای «هی» نشد! حین ادای جمله سرم را چرخاندم سمت دیگر که دیدم ای داد استادمان دارد می‌آید! کلی خجالت کشیدم.

۵. دفترچه را می‌گذارم روی میزش. منشی‌ رفته بیرون و خانم دیگری نشسته است. فارسی صحبت می‌کند. می‌گویم من ام.اس دارم و عود کرده است. می‌گوید شماره پرونده؟ می‌گویم پنجاه و هفت. پرونده‌ی صورتی‌ام را می‌گذارد زیر ده پانزده تا پرونده‌ی یک دست سبز رنگ. می‌نشینیم. زنی بچه به بغل وارد می‌شود. پسرک شاید نه سالش باشد. دست‌ها و پاهای کوچکی دارد. صورتش هم ریز است ولی هیکلش درشت است. یکی از چشم‌هایش لوچ است. آب دهان‌ش تا نیم متر پایین آویزان است. می‌خندد و خنده‌اش بیشتر شبیه ضجه زدن است. به سمتی نامعلوم نگاه می‌کند و قهقهه می‌زند و آب دهانش شره می زند. گاهی تلاش می‌کند دست‌های کوچک نافرمش را به هم برساند. چندتایی کف می‌زند. صدای نرم بلندی دارد. چقدر خوب موقع ناله‌هایش «ماما» صدا می‌زند. می‌نشینند پیش زنی که دخترکی ناز کنارش نشسته است. صورت دخترک پر است از ترس و شگفتی و مهربانی. پسر که می‌خندد دخترک با متانت عجیبی برمی‌گردد و با لبخندی شیرین نگاه‌ش می‌کند.

۶. پسر جوان پرونده ندارد. فقط دفترچه‌اش را می‌دهند دستش که بعد از مریضی که داخل است برود تو. می‌رود کنار در ورودی می‌ایستد. چشم‌هایش جور عجیبی است. پای چپش موقع راه رفتن خم نمی‌شود. آرام راه می‌رود. نمی‌لنگد. جشم‌هایش طوری است مثل کسی که گریه کرده باشد و سرخ شده باشد. رنگ عنبیه‌اش را نمی‌توانم تشخیص بدهم. سر منشی که شلوغ می‌شود مریض دیگری داخل می‌رود. تسبیح با صدای بلند می‌گوید آن آقا نوبت‌شان بود. کسی نمی‌شنود. پسر همچنان مات و منگ ایستاده است. مریض دیگری می‌رود داخل. پسر کمی جلو می‌رود و زمزمه‌وار می‌گوید نوبت من بود. دختر لبخند می‌زند. بعد از این مریض شما برو. دوباره برمی‌گردد کنار در. پرونده‌ی زنی که کنار ما نشسته را هم می‌دهد. آماده باش می‌ایستد تا برود داخل. به پسر اشاره می‌کنم می‌بیند. می‌گویم بیا بایست اینجا جلوی در اتاق معاینه. لبخند محوی می‌زند و آرام می‌آید جلو. خجالت می‌کشد. مریض که خارج می‌شود منشی که او را دیده می‌گوید برود داخل و زن را برمی‌گرداند. اسم پنج شش نفری را می‌خواند کسی جواب نمی‌دهد. اسم مرا صدا می‌زند. از اینکه نبودند خوشحال می‌شوم.

۷. می‌گوید چطوری خانم جعفری؟ می‌گویم بد! با قدرت این جمله را ادا می‌کنم. تا بغضم نشکند. دراز می‌کشم. معاینه‌ام می‌کند. موقع بلند شدن می‌گویم دکتر مثانه‌ام هم مشکل پیدا کرده. یک ماهی است که پاک بی‌آبرویم کرده است. بی‌شرمانه آوت آو اوردر شده است. می‌گوید آخرین ام.آر.آیت کی بوده؟ دوباره می‌نویسم برای ام.ار.آی. این داروهایت را هم بخور پنج روز بعد بیا ببینمت. صورت‌ش بی‌احساس‌ترین صورت عالم است. تنها کسی است که پیشش بغضم نمی‌شکند.

برای چهاردهم اردیبهشت ساعت ۹ شب وقت ام‌.آر.آی می‌دهند.

۸. برای پنج روز کورتون. اکسی بوتینین بد حال‌م می‌کند. تمام تن‌م داغ و تبدار است. سرم درد می‌کند. شب چندین بار از خواب بیدار شدم. دلم می‌خواست از مادر بخواهم جعبه‌ی داروهایم را بیاورد یک استامینوفن بخورم. صدایم در نمی‌آید. به هر خنکی در پیرامونم چنگ می‌زنم. سینه‌ی دیوار. نزده‌ی فلزی بالای تخت. آب توی قفسه‌ی بالای سرم است. تشنه‌ام. از خیرش می‌گذرم.

خسته‌ام

۹. + خواستم دشمن شاد بشوم. ام.اس ناجور عود کرده. به خانوم‌ها بگو بشکن بزنند تو هم یک دهن بخوان واسه سلامتی‌تون.

– خدا کمکت می‌کنه. من هم ازش می‌خوام کمکت کنه.

+ ازت خواستند اینو بخونی؟ قافیه‌ش هم که خوبه!

– دیوانه‌ای که اینطور فکر می‌کنی.

+ هنوز هم با وقاحت تمام برایشان می‌نویسی.

– خیلی وقت است برای کسی ننوشته‌ام به جز تو!

+ هه!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* «أوزی سولی گِد!» ترکی است. نمی‌توانم ترجمه‌اش کنم.

** «ایت صاحبین تانیمیر» ضرب‌المثل ترکی است: سگ صاحبش را نمی‌شناسد!

*** «باشیوا دولانیم» دور سرت بگردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.